شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عطر عجیب نرگست،پیچیده در تنهاییم در بهمن آغوش من ،حس بهارانی بیا...
مرز ها را بسته ام احساس امنیت کنیبا خیال راحت از آغوش من لذت ببر...
آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیداررویای قشنگیست اما شدنی نیست...
خوشا آن شب ها که که تا آغوش من پرواز می کردیبرایت شعر می خواندم ، برایم ناز می کردی ....
او که در آغوش من می گفت دنیای_منیترک_دنیا کرد و من در کار دنیا مانده ام...
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دارمستی ات با بغلت هر دو گناهش با من...
هیچ می دانی ؟تا تو در آغوش من گل نکنیاین بهار، بهار نمی شود …...
من از تمامِ صبحهایمفقط همانی را به یاد دارم کهتو در آغوشِ من لبخند میزدیو گرنه باقی طلوعها همگی شباند بی تو ......
یک روز خسته از راه مى رسىو جز آغوش منبرایت پناهى نیست ......