حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید به خاطرِ ما اگر بر ماش منّتیست چرا که عشق خودْ فردا ست خودْ همیشه است ...
سراب بر سر راهم عذاب پشت سرم ستاره در جلویم آفتاب پشت سرم به شوق آزادی می گذشتم از تاریخ سه بار تجربه ی انقلاب پشت سرم
موسیقی صدای تو آرزوییست که صبحها نوازشم کند و آفتاب نگاهت خواب را از من برباید و اینگونه است صبح های بهشت
به من بتاب که سنگ سرد دره ام که کوچکم که ذره ام به من بتاب مرا زشرم مهر خویش آب کن مرا به خویش جذب کن مرا هم آفتاب کن
بیدار شو پیراهن خمیازهات را پاره کن با یک پیمانه افتاب چُرتات را اب بکش
از آفتاب هدفمند ِ عصرِ خود، نگریز !