آفتاب را دیدم داشت سبز می شد در بلوط چشمهایت شاعر: مهری ذبیحی اترگله
تو را به آفتاب می خوانند جماعتی که عمرشان به روز قد نداد
تو آفتاب و من آن ذره ام ز پرتو مهرت که از دریچه درآیم، گَرَم ز کوچه برانی
چشمانت آفتاب سرخ عشق است؛ و من هم آفتابگردانی... که میگردم با هر تابشِ رخِ نگاهت...
آفتابگردان شدن چه زیباست آفتابی که تو باشی
و یاد روشن ِ تو آفتاب است مرا و عشق چیست به جز روشنایِ یادِ کسی...
همچون آفتاب بر شاخه ی گیلاس تنم بتاب تا در اردیبهشت آغوشت شکوفه دهم...
چو آفتاب بتاب و به نور لبخندت مرا که تیره و تارم به عشق روشن کن
کوتاه ترین بامِ شهری بودم که رهگذرترین آفتاب او را نمی تابید.
مشتری توام هیچ کجا نمی روم تا تو آفتاب شوی و من چشمانت را دور بزنم
آفتاب روی موج ها ریخت وقتی به سمت دریا می راندی قایق نگاهت را
اگر به اندازهء یک کف دست ،آفتاب و به قدر یک مشت،خاک داریم دانه بکاریم.
خورشید/پاک کرد عینکش را/پهن شد آفتاب
آفتاب نگاهت همچو نور خورشید نوازش میکند زنبقهای احساس دلم را از من مگیر آفتاب را...!
آخر به چه درد میخورد آفتاب اسفند این که جای پای تو را آب کرده است
در صورت آدمی دو چیز مهم است : یکی لبخندش و دیگری عمق نگاهش که هیچ جراحی نمیتواند به انسان بدهد لبخند آدمی اقیانوس صورتش است ، و چشمهایش آفتاب ...
بهمن مدتهاست/پهن شده روی آفتاب/وجب به وجب آدم برفی
دونه.ای که نخواد رشد کنه ؛ هرچقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر میگنده !
بهترین شیوه زندگی آن نیست که نقشههایی بزرگ برای فردایت بکشی، آن است که وقتی آفتاب غروب میکند، لذت یک روز آرام را چشیده باشی ...
صبح که شعرم بیدار میشود میبینم بسترم سرشار از گُلِ عشق توست و عشق تو آفتاب است آنگاه که درونم طلوع میکنی و میبینمت
میترا/آفتاب به یلدا می آویزد/چمدان سنگین آذر
صبحدم چون رخ نمودی شد نماز من قضا سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون
«آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنات روی طناب رخت باران را اگر که میبارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز میخوانی من خداپرست شدهام»
از صبحِ ناب پُر شده ام در من یک جرعه آفتاب نمی نوشی ؟