پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو نباشی، شعرهایم بی کَس استهر چه گویم، مهملاتی بیش نیستشورِ شعرم از تو می گیرد نشانپس بتابان نورِ خود را بی امانشیما رحمانی...
بخند! زیبا شو!طلوع فردا باش!رها شو مثل کوهغرورِ دریا باش! نترس از صخره!نترس از تردید!بتاب بر دیروز!برقص با خورشید! نگو نه راهی نیست!بگو که امکان هست!که بعدِ هر سختی،همیشه آسان هست و زندگی رسمی ستشبیهِ نقاشیتو طرح می ریزیتو رنگ می پاشی به نام دلبستنبرای خوشبختیبرای فتح نوربجنگ با سختی تو رازِ بودن رااگر بلد باشینمی توانی با/خدات بد باشی از این شکستن هاعبور خواهی کرددر آخرش حسِ/غرور ...
لبخند توشبیه حس امنیت تابش اولین پرتو خورشیدبعد از یک شب بارانی پر کابوس است...شبزده ای طوفانیملطفا کمی بیشتر بخند...لطفا کمی بیشتر بتاب!...
همچون آفتاببر شاخه ی گیلاس تنم بتابتا در اردیبهشت آغوشتشکوفه دهم......
لبخندِ توشبیهِ حسِ امنیتِ تابشِ اولین پرتو خورشیدبعد از یک شبِ بارانیِ پر کابوس است...شبزده ای طوفانیملطفا کمی بیشتر بخند...لطفا کمی بیشتر بتاب!...
تو احساس ِخوش یُمنِ آرامشیتو تصویرِ نوری از آماجِ عشقتو اعجازِ اندیشه ی مُب همیکه دل زد به سودای ِ تاراجِ عشقبه سیاره ی من طلوع کن بتاببتاب و جهان را کمی تازه کنب ه پژواکِ لبخندِ تو زنده امبخندو مرا در مَن اندازه کن...
بیا تا خانهمان را روشن کنیم. تو خورشید باش تا من ماه شوم. تو به من بتاب و من تا ابد دورت میگردم....
چشم باز کن به عشق توروز دیگری را آغاز کرده ام بتاب بر منطلوع کنتا رویاهای نیمه شبمدر آغوشِ گرم تو تعبیر شوند......
به من بتاب که سنگ سرد دره امکه کوچکمکه ذره امبه من بتابمرا زشرم مهر خویش آب کنمرا به خویش جذب کنمرا هم آفتاب کن...