با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر من زنده ام به مهر تو ای مهربان من!
به جناب عشق گفتم تو بیا دوای ما باش که به پاسخم بگفتا تو بمان و مبتلا باش
بمان! انار برایت شکسته ام که غمم را به این بهانه برای تو دانه دانه بگویم!
صد بار گفتم میروم یک بار نشنیدم بمان یک بار گفتی میروم صد قفله کردم خانه را
من که اصرار ندارم تو خودت مختاری؛ یا بمان،یا که نرو یا نگهت میدارم...
مامان! کلافه اَم تک و تنها، بدونِ تو شاید خبر رسیده به گوشَت از این و آن امشب اگر دوباره به رؤیام آمدی دیگر نرو، تو را به خداااا پیشِ من بمان
با دویدن برای رسیدن به کسی ، نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت ! با کسی بمان که نصف راه را به سمتت دویده باشد !
و آنگاه ، حضور،حضور،حضور تو چنان برافروخته ام می دارد که سایه ام حتی زمین را می سوزاند. بمان! بمان و بگذار همچنان رشک خورشید باشم.
تا ابد برایم بمان
یک جا بمان نگاه گندمزار به هم می ریزد