گر چه به شعله میکشی قلب مرا به عشوهات بر دو جهان نمیدهم یک سر تار موی تو ...
چه سرنوشت غمانگیزی که کِرم کوچک ابریشم تمامِ عمر قفس میبافت ولی به فکرِ پریدن بود
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو
به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد
چون موریانه، بیشۀ ما را ز ریشه خورد کاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد
درون آینه ی رو به رو چه میبینی تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی تویی برابر تو چشم در برابر چشم در آن دو چشم پر از گفت و گو چه میبینی...
دلم در دست او گیر است خودم از دست او دلگیر عجب دنیای بی رحمی دلم گیر است و دلگیرم
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروز وز آنچه مینامند فردا، ناامیدم
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
چراغ از خنده ات گیرم که راه صبح بگشایم
معشوق من بعد از تو جایت... هم چنان خالیست... خالیست جایت در دلم... تا جاودان خالیست...
از صبحِ ناب پُر شده ام در من یک جرعه آفتاب نمی نوشی ؟
یاد تو می وزد ولی / بی خبرم ز جای تو
تقویم را معطل پاییز کرده است/ در من مرورِ باغِ همیشه بهارِ تو