وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق بعد از تو تا همیشه ، این قصّه ناتمام است
کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟ که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی
بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟ یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است
مى خواست عشق را بِچِشاند به کامِ خلق با طعمِ شیر و شَهد و شکر، "مادر" آفرید
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر من زنده ام به مهر تو ای مهربان من!
سودای دلنشین نخستین و آخرین عمرم گذشته است و توام در سری هنوز
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه
قسم به چشم تو ، که کور باد چشمانم اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم
اَلا که از همگانت عزیزتر دارم شکسته باد دلم گر دل از تو بردارم
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
برای دیدن آن خوب، آن خجسته ی مطلوب، چقدر باید از این روزهای بد بشمارم؟ .
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
شُست باران همه ی کوچه خیابان ها را پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من؟!
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتی به خواب بودم و از دست دادمت، افسوس
بر که خواهى بست دل را چون ز من برداشتی۰۰۰
آغوش تو ای دوست درِ باغِ بهشت است...
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار مستی ات با بغلت هر دو گناهش با من
تو بخواه تا بسویت ز هوا سبک تر آیم...
چشمی به تخت و پخت ندارم، مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو
این سان که با هوای تو در خویش رفته ام گویی بهار در نفس ِ مهربان توست
شوق سفرم هست در اقصای وجودت لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن...