جانِ دل مگر میشود تو باشی دستانت در دستانم قفل باشد آرزویی دیگر داشته باشم؟!
دلم شادی می خواهد وسعتش زیاد نیست به اندازه کفِ دستانت ... دستانم را بگیر ...
نمی دانی که چقدر ناتوان ام وقتی که دستانت از دستانم دور مانده اند
یک "تو" یک خیابانِ بی انتهای برفی دستانت... مگر زندگی همین نیست..؟!
انارهای کال در انتظار رسیدن دستانت
این روزها... خیلی چیزها دست من نیست... مثلا دستانت...
تو یک نفر بودی تو با چه لشکری به تنهایی من هجوم آوردی چشمانت_دستانت_عطرتنت.....
اعتراف می کنم، آن قدر خیره به دستانت بودم، !که چهره ات یادم نیست...
جز دستانت، هیچ چیز ارزش سخت گرفتن را ندارد...
عشق من دستانت بهار است زنده می کند مرا
پدر جانم دستانت گرمترین بود که تجربه کردم همتایت نیست پدر تولدت مبارک عزیزم
دستانت را در دستان عاشق من بگذار تا باهم از روی آتش بپریم با داشتن تو آتش هم گلستان میشود
و تنت ، وطنم ... دستانت ، دنیایم ... چشمانت ، زندگیم ... بودنت ، سرنوشتم
هرچه میگیرم دستانت را جوابم نمیدهی انگار خطوطِ دستانت با عشقِ دیگری اِشغال است...