پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جانِ دلمگر میشود تو باشیدستانت در دستانم قفل باشدآرزویی دیگر داشته باشم؟!...
دلم شادی می خواهدوسعتش زیاد نیستبه اندازه کفِ دستانت ...دستانم را بگیر ......
نمی دانی که چقدر ناتوان ام وقتی که دستانت از دستانم دور مانده اند...
یک "تو"یک خیابانِ بی انتهای برفیدستانت...مگر زندگی همین نیست..؟!...
انارهای کالدر انتظار رسیدن دستانت...
این روزها...خیلی چیزها دست من نیست...مثلا دستانت......
تو یک نفر بودیتو با چه لشکریبه تنهایی من هجوم آوردیچشمانت_دستانت_عطرتنت........
اعتراف می کنم،آن قدر خیره به دستانت بودم،!که چهره ات یادم نیست......
جز دستانت، هیچ چیز ارزش سخت گرفتن را ندارد......
عشق مندستانت بهار است زنده می کند مرا...
پدر جانمدستانت گرمترین بود که تجربه کردمهمتایت نیست پدرتولدت مبارک عزیزم...
دستانت را در دستان عاشق من بگذار تا باهم از روی آتش بپریمبا داشتن تو آتش هم گلستان میشود...
و تنت ، وطنم ...دستانت ، دنیایم ...چشمانت ، زندگیم ...بودنت ، سرنوشتم...
هرچه میگیرم دستانت راجوابم نمیدهیانگار خطوطِ دستانتبا عشقِ دیگری اِشغال است......