ما جز رضای دوست تمنا نمی کنیم چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
وز هر چه فارغیم، بجز گفتگوی دوست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست
شهرِ بی حوصله ام باز به حرف آمده است به خیابان بزن ای دوست که برف آمده است!
به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز
قلبِ آدمی زنده ست به خاطره خاطره عشق خاطره دوست دوست دوست….
من نشاطی را نمی جویم به جز اندوه عشق من بهشتی را نمی خواهم به غیر از کوی دوست
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
اگر قصابم از تن واکره پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان
من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد
دوست هر کسی، عقل اوست و دشمن هر کس نادانى اوست
غم هجران تو ای دوست چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری!