پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو چقدر مُفت فروختی ،به فریاد همه ؛زمزمه ی حالِ مرا ......
بیا رسم دنیا را بهم بزنیم من زمزمه می کنم و تو تکرار کن آنگاه کلاغ می شود همای سعادتت!...
آنقدر نیامدن مسافر رادر گوش جاده زمزمه کردندتا در آخردر کوچه ای بن بستبرای همیشهجاده از نفس افتاد....
من که در لختترین موسم بی چهچهی سال تشنهی زمزمهام ، بهتر آن است که برخیزم ، رنگ را بردارم ، روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم ......
زمزمه های دل غربت زده ام رابه نسیم سپردمتابرساند به تو....
حرف من ، سوال من ، زمزمهی زیر لبهکه چرا تو این حوالی، شب ِ یلدا هر شبه...
درست است آب از سرمان گذشتهاما تا به این حد؟صدای مردمی می آیدزمزمه ی گفتگوهایی از پیش تعیین شدهچرا آدم های دنیاتمام نمی شوند؟...