این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت
خیابان احساسم زمستانی ست مدارا کن با من ای دوست بهار نزدیک است
یخ زدم در بارش این برف و کولاک زمان از زمستانی که دارم در بهار خویشتن
این منم زمستانى گُمشده در بهارِ آغوشت...
“مادرم” پاییز شد تا مرا بهاری کند، خدایا، حال و هوای هیچ خانه ای را زمستانی نکن…
بیماری از نگاه زمستانی ام گریخت آن روز پشت گرمی لبهات همنفس!
رویای حضورت را به جهانی نمی فروشم تو شیرین ترین داستان برای گذران شبهای بلند زمستانی
فهمیدن آغوشت شکوفه ای را بیدار میکند از خواب زمستانی و این غنچه ی زیبا، با تو به بهار می اندیشد ر م ع م ا م ت▶️
دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند
از فشردن دست های گرم تابستانی تو و دست های زمستانی من چه پاییز های انتظار گذشت و گذشت تا شکوفه های بهاری معتدل من و تو بر آمدند