یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت...
خیابان احساسم زمستانی ستمدارا کن با من ای دوست بهار نزدیک است...
یخ زدم در بارش این برف و کولاک زماناز زمستانی که دارم در بهار خویشتن...
این منمزمستانى گُمشدهدر بهارِ آغوشت......
“مادرم” پاییز شد تا مرا بهاری کند،خدایا، حال و هوای هیچ خانه ای را زمستانی نکن…...
بیماری از نگاه زمستانی ام گریختآن روز پشت گرمی لبهات همنفس!...
رویای حضورت رابه جهانی نمی فروشمتو شیرین ترین داستان برایگذران شبهای بلند زمستانی...
فهمیدن آغوشتشکوفه ای را بیدار میکند از خواب زمستانیو این غنچه ی زیبا،با تو به بهار می اندیشد ر م ع م ا م ت▶️...
دارد برف می آیددر گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کردتا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند...
از فشردندست های گرم تابستانی تو ودست های زمستانی منچه پاییز های انتظار گذشت و گذشتتا شکوفه های بهاری معتدلمن و تو بر آمدند...