گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
از تو آنی، دل دیوانه من غافل نیست این که در سینه من هست تو هستی دل نیست
بسیار سخن بود، نگفتیم و گذشتیم...
آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
این که در سینه من هست تو هستی دل نیست
هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچ من از تو نباید خبری داشته باشم؟ .
همه با یار خوش و من به غم یار خوشم
سرم بر سینۀ یار است از عالم چه می خواهم ...؟
اینکه در سینه ی من هست تو هستی دل نیست ...
تو که هر گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
این که در سینه ی من هست تو هستی دل نیست...
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم