چو خدا بُوَد پناهت چه خطر بُوَد زِ راهت
ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده گر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده
شب نگردد روشن از وصف چراغ نام فروردین نیارد گل به باغ
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
تو مرا در دردها بودی دوا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی خسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم
بعد نومیدی بسی امیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو هشتم مهر روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
هر چند درخت های سبزند بویی ز بهار ما ندارد
دلتنگم و دیدار تو درمان منست بی رنگ رخت زمانه زندان منست
در من بدمی من زنده شوم یک جان چه بُوٙد صد جانِ منی...️
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده ام؟
ای یار غلط کردی / با یار دگر رفتی
چون تو با بد / بد کنی/ پس فرق چیست؟
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان با هرچه دلم قرار گیرد بی تو آتش به من اندر زن و آنم بستان