اگر روزی بیاید که هیچ کس را دوست نداشته باشم تو را دوست و دوست تر می دارم.
تو می روی من مجازات می شوم چه عدالتِ وحشتناکی.
مرا لمس کن آنگونه که زمستان درخت و آغوش مرگ را. یادم نیست چند بهار کم آوردم؟
راهی جز خندیدن نداشتیم و این غم انگیزترین بیراهه ای بود که سراغ داشتیم.
کوتاه ترین بامِ شهری بودم که رهگذرترین آفتاب او را نمی تابید.
همین چشم به راهی ها همین انتظارها تو را از چشمم انداخت.
شاید دیر اما زود شد گفته بودم می روم
من از طعمِ تلخِ آخرین بوسه فهمیدم قطار هم خودش را می کُشد هم تو را هم مرا.
ما رفتیم و چه عشق هایی که در این شهر جا گذاشتیم.
رفاقت بار سنگینی ست کسی بر دوش می گیرد که یک دنیا وفا دارد.