خداحافظ خداحافظ سفر خوش راه رویا باز پس از تو قحطی لبخند پس از تو حسرت پرواز
بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟ من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!
خداحافظ! خداحافظ! سفر خوش، راه رؤیا باز پس از تو قحطی لبخند، پس از تو حسرت پرواز
تمومِ گُلای دنیا رُ به تو پیشکش میکنم ، بی این که بچینمشون !
قهوهی تلخ با تو شیرینه بی تو هر روز هفته غمگینه...
تو بازیِ کلاغ پَر ، هیشکی نشد بَرَنده قصهی ما همین بود: پرنده بی پرنده !
زخمهایی تو زندگی هستن که نمیشه نشونِ دکتر داد، مثلِ زخمِ دقیقهای که تو اون آخرین بوسه از دهن افتاد...
و آرزو میکنم کاش میتوانستیم دستادست قدم در ویترین کتابفروشی بگذاریم تا آلیسوار در سرزمین عجایب بیهراسِ مردم و مأمور در آغوشت بگیرم...
به آخر می رسم بی تو ، به دیوار و شب و خنجر . بهارُ عشقُ دعوت کن به این تقویم ِخاکستر .
نگاهم کن که شب گم شه ! نگاهم کن که پیدا شم! . نگاهم کن ! نگاهم کن ! نذار تنهاترین باشم !...
وقتی رفیقی غیرِ سایه پا به پامون نیست وقتی تصور کردنِ خوشبختی آسون نیست . باید چه جوری جاده های رفته رُ برگشت؟ باید کجای زندگی دنبالِ رویا گَشت؟
آقای داروین! لطفن عقربه ها را به عقب برگردانید. ما خوش حال بودیم وقتی از درختی به درختی می پریدیم با یک گلابی میان دندان هامان!
نسیم هم مُدام میرود و بازمیگردد با رؤیای گذر از درز روسری و دزدیدن عطر موهایت! زمین و عقربهی ساعتها برای تو میگردند و من به دورِ تو!