دیگر کار کافی است...
امروز باید به دیدارش بروم...بعد از چند روز مشغله ی کاری فراوان...
راهی می شوم... امروز قرار است برای دلم وقت بگذارم ، برای تماشای رخسار مهربانش... برای نگاهی که انتظار بودنم را می کشد...
زنگ خانه را میزنم... کسی جواب نمی دهد... به گمانم درد...
آندم که در حصر نگاهت باشم...
من آزادترینم...
شرط اول کو؟!
من در پی آن ویرانم...
من پی یافتنش گم شده ام...
گر در این معرکه اورا یافتی تو بدو گو که پی اش میگردم...
امشب برای دیدنت دیوان گشودم/
دیوان که دیوانه شده من رخ نیافتم/
هر دم برای بودنت ذکری ب سر کنم/
صد ذکر گویم و وین چون ب سر کنم
جان در بدن نباشد آنگه که جان نباشد...
باز هم ۱۸ سالگی معروف....
آغاز جوانی و پایان نوجوانی......
خوشحالم از زمینی که امسال مهربان تر چرخید و مرا به اهداف و آرزوهایم نزدیک تر کرد....
خوشحالم که در نوجوانیم بی پروا خندیدم و شادی کردم.....
خوشحالم که روز های نوجوانی را \زندگی\ کردم.
ارمغانم ازدفتر نوجوانی کوله باری...
زیباترین تصورم تصویر دیدگان توست...
گر یابم از آن زلف سیاه تو نشانی
حاشا که بگویم به تو از سر نهانی
دیریست که دلداده و سرگشته و مستم
هرجا که بود از تو و نام تو نشانی
نه تو گفتی و نه من...
نه تو پیش آمدی و نه من...
و ما ماندیم و یک دنیا حرف ناگفته..
چه عشق هایی که در سکوت، فریاد زدیم و چه محبت هایی که از یکدیگر دریغ کردیم..
تو رفتی! ترسیدی از ماندن و بیشتر عاشق شدن، ترسیدی از از...