دل چو آیینه ولیکن پر ز...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
- دل چو آیینه ولیکن پر ز...
دل چو آیینه، ولیکن پر ز گرد روزگار
میکشد از خامشی شب تا سحر، رازِ نگار
ماه در چاه است و ناهید از نفس افتاده باز
میخورد خون جگر، شبگیرِ بیتابِ غبار
باد با دست دعا میرفت سوی آسمان
ریخت از دامان او پژواکهای بیقرار
نقش بر دیوار شد تصویر یک آه بلند
رفت تا اعماقِ خوابِ آسمان، بانگِ هزار
چرخ چون رندی که در مستی ندانَد خیر و شر
میزند بر جان ما با جام وهمی بیخمار
شاخه با خونِ شکوفه دفتر خود پر نمود
تا نویسد قصهای بیواژه، بیشرح، بیشمار
مرغِ جان پر زد، ولی افتاد از دیوارِ وقت
شانهاش پر بسته بود از سایههای بینگار
چشم بستم تا ببینم روشنی در ظلمتش
دیدم از خورشید هم پنهانتر است آن شاهکار
عشق، آن دیوانهی دیرینهی سودای محال
باز میکوبد به در با نغمهای سرد و نزار
خشت خشت شهر، آئینهست از خوابم هنوز
هیچکس نشنیده از دیوارها، رازِ نگار