داستان کوتاه نقاشی سرد داشت نقاشی...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن نوشته های زهرا ایمن زاده
- داستان کوتاه نقاشی سرد داشت نقاشی...
داستان کوتاه نقاشی سرد🥀🥀
داشت نقاشی میکرد آرزوهای کوچک و رنگیشو. کنار پنجرهی اتاقش نشسته بود و نور ملایم بعد از ظهر، روی بوم میتابید. قلممو رو توی رنگ آبی آسمونی زد و شروع کرد به کشیدن ابرهای پفدار. هر ابر، یه آرزوی کوچیک بود؛ آرزوی یه سفر به دیار ناشناخته، آرزوی شنیدن صدای خندهی یه دوست قدیمی، آرزوی دیدن طلوع خورشید از بالای یه کوه بلند. اما امروز، انگار رنگها کمی ماتتر از همیشه بودن.
دستی به موهای کوتاهش کشید و نگاهش به سمت کاناپهی قدیمی روبرویش افتاد. جایی که پدر و مادرش، هر کدام در گوشهای نشسته بودند و سکوتی سنگین بینشان حاکم بود. سکوتی که پر از حرفهای ناگفته و نگاههای سرد بود. انگشتان کوچکش روی قلممو لرزید. آرزوی اولش، همین بود؛ آرزوی اینکه دوباره صدای خندههای پدر و مادرش را در خانه بشنود، نه این سکوت پر از بغض را.
قلممو را در رنگ قرمز تیره زد. میخواست تصویر پدر و مادرش را کنار هم بکشد، همانطور که قبلاً همیشه بودند. اما هرچه تلاش میکرد، نمیتوانست آن نزدیکی و صمیمیت را روی بوم بیاورد. انگار فاصلهای نامرئی بینشان بود که با هیچ رنگی پر نمیشد. پدرش سرش پایین بود و به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. مادرش هم، با چشمانی که انگار سالها گریه کرده بودند، به بیرون از پنجره نگاه میکرد.
قطره اشکی از چشم نقاش کوچک روی بوم چکید و با رنگ آبی آسمانی مخلوط شد. انگار اشکهای او هم داشتند رنگ آرزوهایش را کدر میکردند. او میدانست که پدر و مادرش دیگر مثل قبل نیستند. میدانست که شاید قرار است راهشان از هم جدا شود. این فکر مثل یک سایهی سنگین روی دل کوچکش افتاده بود.
با قلممو، سعی کرد دست پدر را بگیرد، اما دست پدر روی بوم، سرد و بیروح افتاد. بعد سعی کرد دست مادر را. انگار هر دو دست، به سمتی دیگر کشیده میشدند. نقاش کوچک، قلممو را رها کرد. دیگر نمیتوانست ادامه دهد. بوم پر بود از رنگهای مات و خطوطی که به هم نمیرسیدند. آرزوهای رنگیاش، حالا رنگ غم به خود گرفته بودند.