من قصه گوی عشق اما...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

من قصه‌گوی عشق ، اما بی‌صدا بودم
عاشق‌ترین بودم، ولی بی‌ادّعا بودم

وقتی تو ماهِ شب‌فروزِ بزم‌ها بودی،
خورشیدسان، پنهان‌شده از چشم‌ها بودم

چون صخره‌ای آرام، دوشادوش تو ماندم
با آن‌که سرگردان‌ترین موجِ فنا بودم

از دردهایم دَم نزد لب‌های خندانم
من خنده بر لب، غرقه‌ی بحرِ بلا بودم

با هر نگاهم عشق را تکثیر می‌کردم
چون آینه، محو تو بی مکر و ریا بودم

هر جا کسی کم بود تا حسّ تو را فهمد
بی شک من آنجا بودم اما در خفا بودم

وقتی زمین خوردی، برای زخم‌های تو
بی‌مزد و منّت، مرهمی دردآشنا بودم

تو بی‌تفاوت رد شدی از من، به آسانی
من پای تو ماندم؛ صبور و با وفا بودم

با خاطراتت زندگی کردم ، نفهمیدی!
در لحظه‌هایت سایه‌وار و بی‌صدا بودم

ساکن شدی در سرزمینِ امنِ عقل، اما
من رَهرُوی در جاده‌ی عشق و صفا بودم

در آتشِ عشقت سراپا سوختم، آن‌گاه
پروانه‌سان، شورآفرین در قصّه‌ها بودم

بهزاد غدیری٫ نجوای جنون
ZibaMatn.IR
ارسال متن