آفتابگردانها
زبانه هایی سرکشیده اند به سحرگاه،
سکوت میان سروها
چون سیاره ای ست سبک
از هواژِل و دود
درویش خاکستریِ سوخته از بُن
و نورهایی که شعاع شان را به نافگاه قاره ها و زمان
چون نیزه های خمیده ای
فرو برده اند.
اینجا
سفر تمام می شود.
کاکتوسها رؤیای آفتاب می شوند
و شقیقه هایشان
از کوبشِ شن بادها و مارها،
لبریز.
نیشها گاه شیرین اند
بر هاله ی پوست
یا در سوزشِ گوشت.
اینجا که ایستاده ام
غبار
بر چترهای آبیِ زمان می نشیند
و زنی اثیری زیر مُرکّبی از تذهیب و همهمه
به خواب می رود.
تو هم اینجا بایست
و به دنیا نگاه کن
به پرده ای که از هیچ چهره ای
کنار نمی رود،
و به دنیا نگاه کن
به آنچه می درخشد و نیست
به آن نور کوتاهی که می تابد
فرومی کِشد
و باز
برمی آید.
ZibaMatn.IR