پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به آواز قناری های در بند سپیدی و قشنگی دماوندکه آزادی و آبادی ایرانهمه از لطف تو باشد خداونداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
ای دوست بدان به تو وفادارم منمانند بهار سبز و سرشارم مندر کوچه ی بی چراغ این آبادیاز عشق تو دست بر نمی دارم من...
بدون حضور خدا جایی نرو.. به خیالت که به آبادی میرسی؟نه رفیق...چراغی که در تاریکی میدرخشدچشم گرگ است....
ما دوباره به آبادی برگشتیم.دیر فهمیدیم !رفتن…همه چیز را خراب کرده بود...
دشتهایی چه فراخ!کوههایی چه بلند!در «گلستانه» چه بوی علفی میآمد!من در این آبادیپی چیزی میگشتمپی خوابی شایدپی نوریریگیلبخندی !......