پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به وسوسه ی دیدار پنجره را به دیوار اطاقم نقاشی کردم....آنقدر صبر کردمتا قامت دیوارم تَرک خورد...دلِ پنجره به آرزو شکست.اطاقم کور شد وتو نیامدی.✍️ آدل آبادانی...
مانده ام در منجلاب زندگیِ مستعارتار و مارِِ در قمارِ بی گدارِ اقتدارِ قاری دردم برایم اندکی گوش آوریدجای وراجان در میدان نشخوار شعارپهنه ی افکارم از بیهودگی جولان دردجان پریشم در اکاذیبِ از زبان کردگاربر زبان لفظ دریغا ، ریتم داغِ زندگیعاجزم از باجناقانِ بدون شرم و عاروعدهٔ سکسِ بهشتِ بعد مرگم پیشکشفاحشه فرقی کجا با حوری بی بند و بارسال و هر فصلم زمستانست و در پژمردگیغول غارتگر برو ما را ...
لعنت به رفیقی که به حق رنجم دادفاز برکت به حال بغرنجم داداو که به زبان یار وفا مسلک بودبی چشم و به روی گربه سان خنجم داداز باب ریاضیات در رفتارش رنجی به توانِ نمره ی پنجم دادشانه که به سِقط دست او فارغ شدبا دست بریده نقشه ی گنجم دادبا بازیِ مبتدی نما در اغواناتو صفتانه مات شطرنجم داددر اردیبهشت عاشقی با نارنجپژمرده گل بهار نارنجم دادکوتاه تر از هیبت همراهی بودترغیب عمل به ا...
شبها که مستأصل پنجره را سر میکشمو به غمزه ی آسمان چشم می بازم،ماه پاره برایم می رقصدباد آواز می خواندو خدا بر تخت شب نشستهنگاهم را با چشمک پرانی ستارگان به بازی میگیرد.،،با خود می گویم کاش هشیاری هیچگاه زاده نمی شد.....✍️آدل آبادانی...
آنکه همدم بود، رفت و دیگریآمد و در دل به غوغایی نشستیادگاری آنچه بود از بین بردشد خلیلی در گمان بُت شکستبعدِ آن خانه تکانی هر بهاربذر تازه در دل ویرانه کاشتاز من درمانده ی بی خواب و خورانتظار عاشقی دیوانه داشت ناشکیبا بود و شکاک و پریشدیده از میدان خالی برنداشت جای خالی را به تقصیر حسدکهنه گلدانی خیالی می گذاشتکم کم از افراط شکاکی رمیدبا لگد گلدان خالی را شکستتاج و تخت مطمئن را ترک ک...
دل داده حلاوت چشد از حال دلِ خون شکاکِ به این شاکله از دایره بیرون مشمولِ شبیخونِ شبِِ چشمِ شراریلیلی صفتم، ملتفت از فطرت مجنونافشانِ پریشانِ به هنگامه بارانپاشیده به نقش شب ماهِ ترِ جیحونآرامشِ جان بر دل دیوانه حرامستاشکم به بسامد بسر اندازه ی ماروندر کشمکش عقل و دل و کسوتِ بر بادآرش نکشیده به کمان وسعتِ محزون مانند پلنگی به شکارِ دل مهتابجَستم به سیه چالِ فلک، مُردم و مدفوندر ساحل...
تلخ ترین قهوهٔ تلخ منی رابعهٔ بلخیِ بلخِ منیمسلخ دل جان به بلا شد رضاخبطِ من و حاصلِ طبخِ منیچرخه ی ادراک درکِ ملالخنجر چنگیز ، به چرخ منیطعنه به شیرین زده تلخِ لبتراز کهف سرنخِ مسخِ منینسخه ی دل طاقت بکتاش راطعنه زده تا که تو تلخِ منیتلخ شیرین آدل آبادانی...
دگر آنکه به نبودم نگران بود نبودبِقراری که از این پیش به آن بود نبودبه بسامد به بغل هر چه عزیزم گفتمآنکه جان گفتنِ او ورد زبان بود نبودآنکه می گفت که از فاصله ها بیزار ودلِ او تنگترین دل به زمان بود نبودآنکه با گفتن دوستت دارم حظ میکردبه لبم بوسهٔ او از دل و جان بود نبودبه الفبای لطیفی به بغل آلودهاشتیاقی که بباید به میان بود نبوددلِ لبریز تب و حسرت آغوشم رابه نشانی که به درک فوران بود نبوددرِ گوشی به غ...
بیا از تاک خونین دل ، شرابی نوبر اندازیم{فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو بر اندازیم}حریم خانه را ، پاک از پلشتی ، بد. سرشتی هابه نیکی زندگی را در مسیری بهتر اندازیمبه میل صبح روشن هر سحر در رقص با آتشنجات مام میهن را ، به باور در سر اندازیماگر شهدخت ایرانی مدد خواهد به هنگامهشَرفمندانه جان بازیم و سر، از پیکر اندازیمبه میهن جشن آزادی بدهکاریم و دعوی رابیا تا در دل قومِ سیاهی لشکر انداریمبه گفتار و به کرد...
سَرزنده مشامی به سراغِ ثمرِ یاسنسلی به تسلی به سرابِ ته گیلاس هرگز نرسیده اثری بی غُل و غلیان با انس به احساسِ جناسیده به خُرناسآروغ زدنِ ،شامه گزندِ، لبِ طوطی بر هم بزند حالِ ادیبانه ی اجلاس سر می بَرد آسیمه مدادی که نهال استتاکی بَری از سرکه شرابست به انفاس ای آنکه درون منی ای جانِ مساعدبازیچه چرا ؟ چنبرِ چاییدنِ وسواس برخیز و جگر گوشهٔ دل باش دوبارهشورِ دلِ ویرانه شود معدنِ الماس...
.شب اگر یلدا شود روزی به پایان می رسداز سپند شب صدای تٓرکَشِ جان می رسداز دل مژگان شب نم می چکد گلبرگ گلبوی گل بر سنگ قبر شب فراوان می رسدشاخُ شانه میکشد بر جور شب سرو امیدشب به تقدیر و سزا در بامدادان می رسد{ دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت } نیز این هم بگذرد ، پایان این آن میرسدحسرتی دارد اگر دل در توسل بر سراب شام آخر تا سحر غلیان جبران می رسددرگرفته کشمکش مابین نور و تیرگیدر شب خاکستری قق...
جناسِ آتشم اما ، شرارت در وجودم نیستپلنگی بی شر و شورم ، غزالی در حدودم نیستاز آغوشم تب ناموس آتش پر کشید و رفتاز آن آتشفشان دیگر نشانی غیر دودم نیستبه اقبالم،، بد و بدتر ، ندارد فرق چندانینه ققنوسم نه خاکستر، مرارت در نبودم نیستبدستور قلم از سر نوشتم سرنوشتم راشکار خنجر از پشتم به تقدیری که سودم نیستدلم را شیشه ای کردم به هر سنگی که محکم ترولی هر بی جنم سنگی ، حریف تارو پودم نیست په شوق شور شعر اما ،...
شبی بر چشم من موی سفید همسرم افتاد و اشکی گونه غلطید و به روی بسترم افتادمیان ابرهای روشن و تارِ ترِ گیسوبه دام افتادم و صد واژه از چشم ترم افتادبه یاد آمد گل سرخِی میان موج گیسویش و هُرم آتش عشقی که بر خاکسترم افتادغزل در حلقه های موی تاتارش چنان پیچیدکه از تیغِ جنون خونِ جگر بر دفترم افتادقرارم در فغان آمد به رقص بافه ی مویشبه استشمام عطر طُره حالی بهترم افتادشمیم موج افسونگر مشامم را چنان پ...
دلم میخواهد از نو در بغل گیرم جوانی رابنوشم جرعه جرعه لحظه های زندگانی راقبای کهنه ی شرم و حیا را پاره بر تن تابپوشم پیکر هر نانجیب آنچنانی راببویم گل به هر دامن که بوی عاشقی داردو هی دامن زنم عشق و کلام مهربانی راغنیمت بر شمارم کمترین فرصت به هر آنیکه آه موسم پیری بسوزاند جهانی رابریزم زهر کاری کام غفلت ها که از رستمبه یغما می برد رخش و نشان پهلوانی راجوانی یار شیرینی که تکرار ملاقاتشبگیرم از ...
جناس آتشم اما، شراری در وجودم نیستپلنگی بی شر و شورم ، غزالی در حدودم نیستجوانی رفت و شوق رقصِ آتش، مرکز میداناز آن آتشفشان ، رد و نشانی غیر دودم نیستبه اقبالم،، بد و بدتر ، ندارد فرق چندانینه ققنوسم نه خاکستر، مرارت در نبودم نیستخیال سرنوشتم را، قلم زیبا نوشت اماپُرم از خنجر دنیا ،به تقدیری که سودم نیستپناه آورده دل چندی به شعر و انزوا،،امابه اوجم در سبک بالی ،،هراسی در فرودم نیستدلم را شیشه ای کردم به هر ...
روزی که مس رنگ طلا زد کیمیاگر زردِ جهالت را جلا زد کیمیاگرگنجشگکی را پشت پرده رنگ کرد ودادِ قناری بر ملا زد کیمیاگرالحاق قدرت، سلطه ی مطلق به دین وبر عقل و دانش مُهر لا زد کیمیاگربر طبل کورِ چشم مردم ساز خود رابا کوک عرفان خوش صدا زد کیمیاگر در دایره انگ نظر بازی به عشق وعاشق به تیر مبتلا زد کیمیاگرآنسو خرد ورزی، دکارت و کانت ها رااینسو به مذهب در بلا زد کیمیا گرباری هزاروخورده ای زنجیر غفلتبر پ...