پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دل را نگاهِ گرمِ تو دیوانه می کند!...
دل شکسته عاشق به آه می لرزد...
که در بهشت بُوَد هر که در خیالِ تو باشد...
که تازیانه شوق است هر پیام از تو...
چه غم از کشمکش ماست جهان گذران را؟...
مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن...
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمی داند...
دِلِ ما با تو چِنان اَست کِه خود میدانی️...
لب خاموش نمودار دل پر سخن است...
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست...
همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا...
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد...
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟...
آرامش است؛عاقبت اضطراب ها...
زمین پاک درین روزگار اکسیرست...
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست...
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم...
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد...
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند...
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست...
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما...
در آی از دَرَم ای صبح آرزومندانکه سوخت شمع من از انتظارِ خندهى تو...
ابر اگر از قبله آید، تند باران میشودشاه اگر دزدی نماید، مُلک ویران میشود...
پای شکسته گر چه به جایی نمیرسدآه شکستگان به اثر زود میرسد ......
از انتظار ، دیدهی یعقوب شد سفیدهیچ آفریده چشم به راه کسی مباد...
سفر تو کردی و مندر وطن غریب شدم...!...
گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد زِ سر تا پای ما...
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت...........
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رواین رابه کسی گوی که پا داشته باشد...
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ استبه بوسه ای چه شود مرا دهان بندی...
گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما...
لب نهادم به لب یار و سپردم جان راتا به امروز به این مرگ نمرده است کسی...
اینجا که منم قیمت دلهر دو جهان استآنجا که تویی در چه حساب است دل ما ؟...
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را...
اندیشه معشوق نگهبان خیال استعاشق نتواند به خیال دگر افتاد ......
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد...
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را...
من خَراب توام وچشم تو بیمار من است......
نَگردم گِرد معشوقی که گِرد دل نمی گردد!...