پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شب از نیمه که هیچاز پسا نیمه هم گذشته و منهنوز بیدارم...چه بی اندازه دلتنگم امشبو چقدر دامنه ی اندوهم، گستردگی دارد ...صدای تیک تاک ساعتهمچون ناقوسِ بلندِ کلیسابر تمامِ وسعتِ سکوتِ شب، غلبه کردهو من پُرَم از حجمِ سنگینِ نبودنش...بس کن...دیگر بس کن ای ساعتِ بدصدای ناهنجار!تا به کِی میخواهی دردِ نبودنش راهمچون پُتکی سنگین، بر سرم بکوبی؟!مغزم درد می کند...مغزم از این همه افکارِپی در پیِ بی انتهای بیهوده درد می کند.....
خیالِ چشمهای توبرای منچیزی شبیه قهوه ی دمِ صبح استدلپذیرآرامش بخشخواستنی...خواستنی که نه!خواستنی ترین!!وای از آن قهوه ی چشمانت که روز آرامم می کند وشب، بی خواب!به قلم شریفه محسنی شیدا...
پاییز می رود و دلتنگی هایش را هم با خودش....نه!نمی بَرَد!دلتنگی اش می مانَد کنار دلتنگیِ تمام ثانیه های زندگی امدلتنگی اش می مانَد کنار سرمای شبهای زمستانمدلتنگی اش می مانَد برای تیره تر شدنِ شبِ یلدایم...نازنینم!تو بگو...دیگر چه جشنی؟ !چه یلدایی؟!وقتی که سهمِ من از بلندترین شبِ سالیک دقیقه بیشتر نداشتنِ توست!!به قلم شریفه محسنی *شیدا*...
عاشقت بودم من از روز ازلروی زیبای تو شاه بیتِ غزلقدّ تو چون سرو و لب همرنگ گُلعشقم این چشم است داری یا عسل؟؟!!مثل یوسُف، چون روی در بین جمعراه می افتد سرِ عشقت، جَدلیک نفس بی یاد تو گر سر شودمی رسد آن دم مرا، پیکِ اجلوعده ای دادی که میبوسی مراپس بیا و کن به این قولت عملبس کن این جور و ستم ها را که شداشکِ \شیدا\ در غمت، ضرب المثل! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
کاش می شد که شبی از دلِ باران برسیدر عبور از گذرِ خیس خیابان برسیحسرت تابش مهتابِ رُخت مانده به دلکاش یکباره سحر، از پسِ طوفان برسیمانده ام حبس ابد در شبِ سلّول غمتتا به فریاد من این گوشهٔ زندان برسیگر نباید که مرا با تو ببینند همهکاش در نیمه شبی مخفی و پنهان برسی!بی تو دلخسته ام ای کاش دلت نرم شودتا به دادِ منِ \شیدای\ پریشان برسی به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
ضربان قلبم!در کنارم ندارمتدر آغوشم نیستیعصرها چشم انتظار ورود گرمت به خانه ام نیستم!اما خودت خوب می دانیکه همین گاه به گاه شنیدن صدایتتنها دلیل موجّه ستبرای تداوم نفس کشیدنم!به قلم شریفه محسنی `شیدا`...
آغوشت دریاست...آغوشت دریاست...آغوشت دریاست...و من چون ماهی سیاه بخت تنهایی هستمکه در تُنگی کوچک اسیر استو دستی او رادر انتهای ساحل متروکه ای، رها کرده!افسوسکه تنها نصیبش از دریانگاهی ست پر حسرت از دور وداغی ست مانده بر دل ...نه موج رهایی بخشی به او می رسد که تُنگش را واژگون کندو نه دارای قدرتی ست که خود از آن به در آید...قطره قطره آب تُنگش خشک می شود!دم به دم نفس کم می آورد!ذره ذره جان میکند!و در مرگی غریبانهنگا...
بین تمام حکایات و افسانه های عاشقانه که خواندم و شنیدمغم انگیزترین و دردآورترین روایت عشق را در این دردنامه دریافتم :قلبم جایی رفت که جسمم نبود!!جسمم جایی ماند که قلبم نبود!! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
آرامِ جانم♡اگر عشق تو گناه است و تاوانش عذاب جهنّمو اگر تَرکِ عشقت ثواب است و پاداشش آسایش بهشتمن شیرینی این جهنّم را به تلخی آن بهشت، ترجیح می دهمکه یک لحظه با عشقِ تو بودنمی ارزد به تماااااامِ بهشت.کدام بهشت بهتر از روی توست نازنینم؟؟!! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
باز با فکر تو با دلهره درگیر شدمدر عبور از غمِ این فاصله، زنجیر شدمدر خیالاتِ به هم ریخته ام، سطر به سطریاد بی مهری ات افتادم و دلگیر شدممن چه گویم که چه آورده غمت بر سرِ دلرفتی و بعدِ تو از زندگی ام سیر شدمگفته می شد دلِ پیران شود از عشق جوانپس چرا من سرِ عشق تو چنین پیر شدم؟! گرچه خود را ز غم و غصه جدا می کردمبعدِ تو در دلِ صد حادثه تکثیر شدم باید از درد تو \شیدا\ همه شب شِکوه کندچون که در عشق تو قربانیِ تقدیر شدم ...
نمی دانم از عشق است که دیوانه شده امیا از دیوانگی ست که عاشق شده ام!!نمی دانم من در غمت شناورمیا غمت در من!نمی دانم از پریشانی سرگردانمیا از سرگردانی پریشان!به گمانم خاصیت عشق است!دچارش که می شویدیگرهیچ چیز نه می دانی، نه میفهمی!تنها همین را می دانم؛این که هر روز در آغوش توأم...می بینمت...می بویمت...می خوانمت...می شنومت...می بوسمتو لمست می کنمبی آنکه باشی!بی آنکه بدانی! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...