سبز میپوشی کویر لوت جنگل میشود
عاقبت جغرافیا را هم تو عاشق میکنی....
رفته ای از بَرَم و از دل من بی خبری
آه این خاطره ی لعنتی ات پیرم کرد
هادی نجاری...
قیامت کرده ای در دل شبیه غنچه در بُستان
چو بلبل بی قرار تو ، تویی جان و تویی جانان
-بادصبا...
از حادثه و فاصله ها نیست گِله
تا عشق، میان قلب ما پیوند است...
تلف شدم ، نیامدی ، که جانِ تازه ای دهی
به قلبِ لحظه های من که بی تو بیقرار شد...
شبی که بر تب غمت ، دوباره تن دچار شد
سکوت در دلم شکست و بر سرم هوار شد...
دشمن هزار هزار داری و چون کوه مانده ای
جانم فدای خاک پاک تو ایران هزار بار...
بی هیچ قید و شرطی می خواهمت که عاشق
پایان جمله هایش اما نمی گذارد...