حکایتی دیگر از هاشور خاطرات...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

*حکایتی دیگر از هاشور خاطرات : *

یادم میاد  اون قدیما  تو  بچگی هامون  همیشه خدا دور ننه مهربون مون حلقه می زدیم تموم حواسمون به هش بود
آخه برای تموم لحظه ها حرفهای قشنگی برای گفتن داشت
پی این بودیم
ببینم باز از چی می خواد برامون  بگه ؛  

بنده خدا آنچنان ما رو منتظر نمی ذاشت
بدون فوت وقت، خیلی زود  سر حکایت رو با لبخند قشنگش باز میکرد
شیرین زبونی اش همیشه گل میکرد
ما که تموم لحظه ها دلدادگی که در خون مون می جوشید با عشق و دلباختگی مثال زدنی ای  پی حرفهاش می رفتیم

همه حرفهاش خیلی تو دل رو بود
تعجبم در اینه
با اینکه هیچ مکتب و کلاسی نرفته بود
بعد اینهمه سال بعد پرکشیدنش از میون ما
هنوز که هنوزه بند بند حرف هاش برای خودش حرفی برای گفتن داره
ِ
آخه خیلی خوبه آدم بایستی تموم حرفهاش رو  با آب طلا بنویسه بزنه  سینه دیوار
تا  به یادگار بمونه

بذار براتون از قصه های  اون روزا  بگم
‌یادم میاد یکی از اون روزا که داشت آماده میشد تا زلفاش رو حنا کنه
برای ما  از سر حکایت جالبی رو باز کرد
وگفت:《بوی حنا یعنی دلِ تازه ،نیت پاک.》

گرچه این جمله همیشه خدا ورد زبونش شده بود  موقع حنا کردن باعشق تکرارش میکرد

الان که بهش فکر می کنم خیلی برام جالب  وبه یادماندنی هس

اون وقت ها این حنادون مسی رو میذاشت روی کرسی، حنا رو می سابید، زیر لب دعا میخوند و لبخند رضایتی بر لب داشت

حالا سال ها از این ماجراها می گذره، ولی هنوزم وقتی بوی حنا می پیچه، انگار صدای دعاهاش زنده میشه...|💚|


بیاد همه پیر ننه هائی که سالهاست با چشم برهم زدنی از میون ما پرکشیدن تو آسمونها بخیر

مهدی ابراهیم پورعزیزی" نجوا "
ZibaMatn.IR
اشعار و تصنیف
ارسال شده توسط
ارسال متن