پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ما را به راه خویش درنگی اگر نبودیا پیش پای ما سنگی اگر نبوداکنون گیاه رسته ی امید می شدیمکرسی نشین معبد خورشید می شدیملعنت به هر درنگنفرین به هر چه سنگ...
چراغ های قرمز را دوست دارم... نقطه ای هستند برای ایستادن...برای درنگ کردن...توقفی کوتاه در میانه یِ راه... قدر لحظه ها را فهمیدن... چراغهای قرمز را دوست دارم...چون به من ممنوعه ها را یاد می دهند...ممنوعه هایی که جان آدم را می گیرند...چراغ های قرمز حواس ما را جای خودشان بر می گردانند.. روی تب و تاب رفتن و رسیدن آدمی آب خنک می ریزند... راه را می بندند و گاه مسیرها را تغییر می دهند...درست مثل زمانی که فهمیدم دوست داشتن تو جزو ممنوعه ترین حواس بشر اس...
تا میتوانیم دوست بداریم ، زمانه درنگ و تردید و اما و اگر نیست ؛ وقت تنگ است و فاصله بین بودن تا نبودن بسیار اندک ! انگار باید دیوانهوار دوست داشت و عاشقی کرد از بس همهچیز به آنی وابسته است ......
به عمر مثنویات با تو زیستم، شاعرو سخت بدرقهات را گریستم، شاعراگر چه در همهجا آسمان همینرنگ است،قبول میکنم، اینجا دل شما تنگ استدرنگ کن که دلم با تو همسفر شدهاستسفر؟ نه، آه... دلم با تو دربهدر شدهاستتو ساده گفتی و من نیز ساده میگویمپیادهام و رفیقی پیاده میجویم .........
نیستبا تودرنگدیگری...