جمعه , ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
درسینه نهان کردم راز دل ویرانمتا کس نشود آگاه از حال پریشانمهر چند گریزی نیست ازتیر بلای تو من باز به شوق تو هر روز غزل خوانممشتاقم و مهجورم بی خوابم وآشفتهیارب نظری فرما بر مستی وحرمانماعظم کلیابی بانوی کاشانی...
صحبت از می، کنم و عشقِ تو و راز نهانتا سحرگه، بسرایم،غزلی؛بهر تو ای شاه جهان...
چه راز نهان است میان دست و دلبه هرچه که دل بستم ز دستانم برفتارس آرامی...