چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
در صدایش سِحرِ عجیبی نهفته بود وقتی می گفت دوستت دارم روح از مرز های تنم عبور میکرد و به گل های پیراهنمجان می بخشید...
چشمانش ...دریچه های قهوه ای روشنی کهورودگاه سرزمین ابدی من بودجایی که روحم را در آن حبس کرده بودند...
محبوب من غم هایت در اتاق بغلیِ غم های قلبم خانه دارد هر وقت آزرده شوی سر وصدایشان غم های مرا بیدار می کند و همه با هم به سوگِ رنجِ شما می نشینیم......
کاش دکمه دوم پیراهنش بودم همان قدر به قلبش نزدیک.. ........سحر غزانی...
در دلم چنان اندوه انبوه شده است که اگر آنها را روی هم بگذارمکوهی میشود بلند و شاید افسردگی،تنها کسی باشد که بتواند این قله را فتح کند...سحرغزانی...
به یه جایی رسیدیم که وقتی تلفن زنگ میزنهتن هممون میلرزه که مبادا خبر فوت یا بیماریِ کسی رو بخوان بدنجرئت نداریم تلوزیونو روشن کنیم که یوقت نگن یه بلای جدیدِ دیگه داره سرمون میادقبلنا وقتی دلم میگرفت میرفتم قدم میزدم اما الان به سرِ کوچه نرسیده از بس پارچه مشکی و اعلامیه فوت میبینم پشیمون میشم بر میگردم خونه کل دنیا سیاه شده ،بیاید دیگه ما برای هم سیاه ترش نکنیم دست به دست هم بدیمو هرکدوممون برای هم نور باشیمبیاید با حرفای بد دل ...
ما ساعت ها باهم حرف میزدیم بی آنکه صدای همدیگر را بشنویم و هر بار \ فاصله \ از این قدرتِ ما تعجب میکرد...سحر غزانی...
سرت را بر جایی از تنم بگذارکه قبلِ رفتنِ تو در آن قلبی بود به وسعتِ دریاسرت را بگذار تا بشنویاین حفره ی خالی با دیدنِ تو هنوز هم میتپد......
از رستورانِ آسمان سالادِ ستاره سفارش دادم برای تاریکی هایم...پرنده ای با لباس آبی آوازِ پرواز مینوازدوکبوترانِ کور با حسرت کُر میخوانندماهِ عبوس مدام با خورشید تماس میگیرد که چرا دیر کرده است!میدانی...زمان هایی که نیستی شب در آسمان قد میکشد و نور در ترافیکِ خوشبختیِ آقا زاده ها گیر میکندسعدیِ درونم صدایش در آمد و آروم اشک های دلم را پاک کردو نجوا کنان گفت:من دانم و دردمندِ بیدارآهنگ شب دراز دیجور...سعدی...!همیشه ح...