شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم...
میدونی رو مخ ترین عضو بدن کدومه؟؟؟؟معلومه دله این دلی که هی بهش میگی دلت براش تنگ نشه ها ...وقتی میبینیش نلرزیا.... هم دلش تنگ میشه و هم از هیجان زیاد شروع میکنه به بوم بوم کردنوقتی یک نفری که دوستش داری سرت داد میزنه بهش میگی نشکنیا ولی ناخوداگاه میشکنه.....بعضی موقع ها در برابر کسی که بدترین کار ها رو در حقت کرده میگی نبخشیا ولی میبخشه....خلاصه خواستم بگم دل در نهایت کار خودشو میکنه و این زیاد خوشایند نیست که کاری از دستت بر ن...
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست...
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان...
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی...
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست...
آخر ای باد صبا بویی اگر می آریسوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست...
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کسماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را...
به روز ِ معرکه ایمِن مشو ز خصم ِ ضعیفکه مغز ِ شیر برآرد چو دل ز جان برداشت...
خاک را زنده کند تربیت باد بهارسنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم...
آن شب که تو در کنار مایی روزست و آن روز که با تو می رود نوروزست دی رفت و به انتظار فردا منشین دریاب که حاصل حیات امروزست...
انصاف نباشد که من خسته رنجورپروانه او باشم و او شمع جماعت...
دیگر نرود به هیچ مطلوبخاطر که گرفت با تو پیوند...
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد...
نابرده گنج رنج میسر نمیشود...
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار...
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیستاین پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست...
خبرت هستک بی روی تُ آرامم نیست.!...
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست...
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچیک بار اگر تبسم همچون شکر کنی...
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم...
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت...
ای بوی آشنایی دانستم از کجاییپیغام وصل جانان پیوند روح دارد...
دیدار یار غایب دانی چه ذوق داردابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد...
بی حاصلست یارا اوقات زندگانیالا دمی که یاری با همدمی برآرد...
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد...
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را...
سعدی :خستگانت را شکیبایی نماندیا دوا کن ، یا بکُش یک بارگی...
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتدتو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم...
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت...
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدمصانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم...
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت...
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد...
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد...
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی کآبروی دوستان در پیش دشمن می بری...
قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهدمشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست...
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت نکنم میل به حوران و نظر با ساقی...
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی...
یا دوا کن یا بکش یک بارگی...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی...
عاشقان کشتگان معشوقندهر که زنده ست در خطر باشد...
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمت است چنین شب که دوستان بینی...
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان...
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها......♡:)......
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت...
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزمبیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم...
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را...
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی...
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست...