پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ساقی مستان تویی مستی من هست توستباعث مستی تویی کل بدن دست توستحضرت احساس عشق باز تپیدن بگیرروز جزا خبط ما رو به ندیدن بگیرمعجزه ای رو کن و باز از دستم بگیراین حس پرواز را سرورم از من نگیرمولا مددی کن تا کشتی تو را یابمدل مرده در این سینه از غیر تو سیرابم...
پدرم ساقی نبود،ولی خیلی برام عرق ریخت...
خوش باشد و گوارا..ساقی ز چشم یاران پر کن شراب ما راجامی به این قشنگی خوش باشد و گوارا...
خسته از عشقم ، ساقی مستم کنشعله ور هستم ، گاهی پستم کندل پر از آتش ، جان چه سوزان استشعله ی این آتش از هجران استساقی امشب می ، بال و پر دارد ؟مرغ تو ساقی ، دست و سر دارد ؟خالی از غم دل ، را کن ای ساقیای مرهم بر دل ، دل که شد یاغی...
پر کن جامم ساقی تا جان در تن باقی استپر کن پر کن ساقی از دل غم ها جاری استپر شد از نامردی دنیا چه نامردیپرکن پرکن ساقی زخم از دنیا کاری است...
یک روز در این خانه من بودم و یاری بودنی بود و نوایی بود یک دلبر و ساقی بوداو بوسه طلب میکرد تشنه به لبم میکردهی بوسه به لب میکرد آتش به تبم میکرد...
پر کن جامم ساقی تا جان در تن باقی استپر کن پر کن ساقی از دل غم ها جاری استدریا درد از حرف تلخم نمی فهمدباران به باغی خشکیده و خالی است...
ساقی مستان تویی مستی هفتاد و دو تن دست توستباعث مستی تویی دست و سر و پا و بدن مست توستحضرت احساس عشق در دل گودال تپیدن بگیرلحظه دیدار ما با خدا خبط مرا رو به ندیدن بگیرسرباز تو در دوره آموزشم قابل دیدار خدا نیستممعجزه ای رو کن و دستم بگیر آینه بردار که با کیستم...
ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺗﻪ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻫﺎﯾﺖ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ ﻣﺮﺍﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻌﺪﯼ ﭘﯿﮏ ﻟﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﯾﺰﻧﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﻭﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﺍﺭﻣﻨﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﮓ ﻣﺰﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮﯾﺰ...
اگر دیوانه ای جانا ، بیا با ؛ ما به میخانهکه ساقی می دهد،اینک؛دو سه پیمانه جانانه...
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم...
دوش گفتم ساقیا امشب چه داری؟ گفت زهرگفتم کج کن قدح را...دید می نوشم،نریخت!...
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت نکنم میل به حوران و نظر با ساقی...
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت...
ساقیا امشب صدایم با صدایت ساز نیستیا که من مست و خرابم یا که سازت ساز نیست...
سالیانی ست که مجنونِ حجابت شده امدیده ام روی تو و مستِ نقابت شده امسالیانی ست که در میکده ، اندوه کِشمساقی ام باش که من پا به رکابت شده ام......بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
مست چشمانت شده اممبادا بروی ساقی دیگران شوی......
آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد ساقی بیار باده که این نیز بگذرد ای دل به سردمهری دوران، صبور باش کز پی رسد بهار ، چو پائیز بگذرد...
عاقل شدم وقتی مرا دیوانه کردیچشمان خود را جادوی این خانه کردیساقی به چشمان خمارم آشنا بودهرشب مرا آوارهٔ مِیخانه کردیاین مرغ عشقی را که پرزد سوی بامتبا چشمکی آواره و بی دانه کردیچشمم به چشمت آشنا بوده از اولمن را به خود با یک نظر بیگانه کردیآخر چه کردی با دلِ من خود ندانمتو هرچه کردی با می و پیمانه کردیمن هرچه را این سالها آباد کردمتو با نگاهی آتشین ویرانه کردیمهران بدیعی...
ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیستیا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیستساقیا امشب مخالف مینوازد تار تویا که من مستو خرابم یا که تارت تار نیست...
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی...
بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوستدیگران از ساغر و ساقی و ما از یاد دوست...
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادیز کدام باده ساقی به من خراب دادی ؟...