دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
زندگی می گذرد و غم امروز تجربه فردا می شود، زخم ها درس های زندگی می شوند، شادی ها خاطراتی خوش بجا می گذارند، لحظات ناب به سرعت و لحظات توان فرسا به ندرت می گذرند،آری زندگی پر از شگفتی های نامحدود است و هر لحظه ما را به چالش می کشد و چقدر خوب می شود اگر درگیر ثانیه ها نشویم و بگذاریم عقربه های ساعت زندگی مان آرام بگذرند و برای لحظه ای دست از تکاپوهای بیهوده برداریم و تنها نظاره گر باشیم......
مادرم!کوه نورم، سنگ صبورم، مرحم جانم، در تمام عمرت شمع شدی و سوختی تا من پروانه وار برقصم، تازیانه های ناجوانمردانه روزگار را تحمل کردی و دم نزدی تا من رشد کنم، گذر سخت زمان را پشت سر گذاشتی تا بهشتی به وسعت زمین برایم بسازی، طبیب روحِ بیمار و دلِ تنگم شدی، در اوج بی حوصلگی هایت تا مغز و استخوان برایم گوش و چشم شدی، با مادرانه هایت، عشق را برایم معنا کردی؛ حال من مانده ام، چگونه می توانم این همه از خودگذشتگی را جبران کنم؟....
نیمه گمشده عزیزم، روز ها و سال ها انتظار از پس هم می گذرند و خبری از تو نیست.روز هایم تاریک تر از شب و شب هایم روشن تر از روز شده اند، هر روز بر تعداد تار های سفید خرمن مو هایم اضافه می شود، چشمانم به در خشک شد! کجایی؟ شاید اشتباهی کسی را جای من پیدا کرده ای و خود را به آن پیوند زده ای اما اگر اینطور باشد چرا از ترکیب ناجور و زشتتان متوجه نشدی که لنگه اش نیستی ؟شاید هم در مسیر پر پیچ و خم دنیا گم شده ای و سرسختانه در پی پافتنم هستی! ...
نمیدونم امروز جایی دعوتی یا کسی بهت هدیه میده یا نه، نمیدونم اولین نفری ام که بهت این روز رو تبریک گفته یا نه، حتی نمیدونم حالت خوب هست یا نیست چون نیستم که ببینم غم داری یا نه، نیستی تا بتونم مرحمی رو زخمت یا قوتی برای دلت بشم،خیلی وقته به این نتیجه رسیدم از پشت گوشی هیچ چیز رو نمیشه فهمید،نه عشق، نه نفرت، نه غم، نه شادی.! میدونم کجایی اما با این حال هنوز نمیدونم کجایی، فقط میدونم هیچوقت کنار من نبودی، برای هیچ مناسبتی؛خیلی سخته ندونستن،نبودن ...
رعدِ برق آسای سکوت، ارامش را به سلول هایم منتقل میکند،نیمی از وجودم در میان لاله های سرخ و خونین ِدلاوران شجاع نبردی که برای مردم،کشور،دین و ایینشان جان فدا کرده اند جا مانده است...با گذاشتن قدم در این مکان از میان سیاهچه های تاریک ذهنم به بزرگترین چاله که همان چاله حسرت است میرسم ،حسرت اینکه ای کاش من نیزتوفیقی نصیبم میشد و میتوانستم جسمم را در این ارامشگاه به خاک بسپارم و روحم را رهسپار اسمان کنم،ای کاش این موهبت الهی شامل حال من نیز میشد،ای کا...
هر روز جراحت های ناشی از تیغه های تیز ظلم را دیدیم و سکوت کردیم؛ هنگامی که با جمله مرد که گریه نمی کند بغض های زیادی را در گلو به سختی سرکوب کردیم و احساساتی را در پس آن بغض ها و اشک های ریخته نشده دفن کردیم، معنای غیرت را برایشان تغییر دادیم و خشونت را جایگزینش کردیم؛ ظلم کردیم به دخترانی که حق آزادیشان را سلب کردیم و آن ها را اسیر تعصبات و افکار پوسیده خودمان کردیم، هر روز در گوششان نجوا کردیم تا بدانند، دخترها بلند نمی خندد، حق تنها بیرون رفتن...