پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عشق چیز عجیب و غریبی است، اما احساس نمی کنم به بزرگ نمایی و پیچیده جلوه دادن رفتار شناسان و عشق شناسان جهان باشد و یا به آسانی و سهولت نگری عوام؛ عشق یک جنایت کار است او عقل را فلج می کند و بدون هیچ مجازاتی برای خودش جولان می دهد، عشق قاتلی خاموش است، تمام استدلال ها و منطق آدمی را می کشد... . اما در توصیفش کمی بی انصافی است اگر یادآور خوبی هایش نشوم، صبر، لذت، لبخند، معنا، زندگی و یار، اینها لغاتی هستند که بدون عشق بی جان و بی روح اند و تنها عش...
ایران پر غرور و سربلند از داشتن خانواده ای جسور و صبور و شجاع به خود می بالد، دلها سخت گریانند و چشم ها به خون نشسته اند،بارش سیل بار اشک این ملت از شوق است، شوق وجود دلاور مردان قیور سرزمینش، کسانی که بااقتدار قدم بر می دارند واز کارشکنی ها و توطئه های ملت های کثیف بیمی ندارند، شهیدرئیسی، کبوتر صحن امام رضا پر کشید و اوج گرفت و بر فراز آسمان می درخشد، روح ایشان مقامی بدست اورد که هر کسی آرزویش را دارد و دست های یک ایران دعا گوی همنشینی با وی هست...
به یاد می آوری؟ نامه نگاری های کودکانمان را می گویم، راز های پنهانیِ کوچکی که با هزار قسم و ادعا برای هم بازگو می کردیم را چی؟ دوز و کلک هایی که برای کنار هم بودن به خورد خانواده هایمان می دادیم و توطئه هایی که تنها خودمان از افکار شوم پشتش باخبر بودیم چی؟ قدم زدن هایمان در غروب های دل انگیز روستا را به یاد می آوری؟می دانم با خواندن نوشته هایم تمام آن روز ها بر روی پرده سینمای خیالت به اجرا در آمدند به یکباره محو شدند، اما حال جز غمی در...
زندگی می گذرد و غم امروز تجربه فردا می شود، زخم ها درس های زندگی می شوند، شادی ها خاطراتی خوش بجا می گذارند، لحظات ناب به سرعت و لحظات توان فرسا به ندرت می گذرند،آری زندگی پر از شگفتی های نامحدود است و هر لحظه ما را به چالش می کشد و چقدر خوب می شود اگر درگیر ثانیه ها نشویم و بگذاریم عقربه های ساعت زندگی مان آرام بگذرند و برای لحظه ای دست از تکاپوهای بیهوده برداریم و تنها نظاره گر باشیم......
مادرم!کوه نورم، سنگ صبورم، مرحم جانم، در تمام عمرت شمع شدی و سوختی تا من پروانه وار برقصم، تازیانه های ناجوانمردانه روزگار را تحمل کردی و دم نزدی تا من رشد کنم، گذر سخت زمان را پشت سر گذاشتی تا بهشتی به وسعت زمین برایم بسازی، طبیب روحِ بیمار و دلِ تنگم شدی، در اوج بی حوصلگی هایت تا مغز و استخوان برایم گوش و چشم شدی، با مادرانه هایت، عشق را برایم معنا کردی؛ حال من مانده ام، چگونه می توانم این همه از خودگذشتگی را جبران کنم؟....
نیمه گمشده عزیزم، روز ها و سال ها انتظار از پس هم می گذرند و خبری از تو نیست.روز هایم تاریک تر از شب و شب هایم روشن تر از روز شده اند، هر روز بر تعداد تار های سفید خرمن مو هایم اضافه می شود، چشمانم به در خشک شد! کجایی؟ شاید اشتباهی کسی را جای من پیدا کرده ای و خود را به آن پیوند زده ای اما اگر اینطور باشد چرا از ترکیب ناجور و زشتتان متوجه نشدی که لنگه اش نیستی ؟شاید هم در مسیر پر پیچ و خم دنیا گم شده ای و سرسختانه در پی پافتنم هستی! ...
نمیدونم امروز جایی دعوتی یا کسی بهت هدیه میده یا نه، نمیدونم اولین نفری ام که بهت این روز رو تبریک گفته یا نه، حتی نمیدونم حالت خوب هست یا نیست چون نیستم که ببینم غم داری یا نه، نیستی تا بتونم مرحمی رو زخمت یا قوتی برای دلت بشم،خیلی وقته به این نتیجه رسیدم از پشت گوشی هیچ چیز رو نمیشه فهمید،نه عشق، نه نفرت، نه غم، نه شادی.! میدونم کجایی اما با این حال هنوز نمیدونم کجایی، فقط میدونم هیچوقت کنار من نبودی، برای هیچ مناسبتی؛خیلی سخته ندونستن،نبودن ...
رعدِ برق آسای سکوت، ارامش را به سلول هایم منتقل میکند،نیمی از وجودم در میان لاله های سرخ و خونین ِدلاوران شجاع نبردی که برای مردم،کشور،دین و ایینشان جان فدا کرده اند جا مانده است...با گذاشتن قدم در این مکان از میان سیاهچه های تاریک ذهنم به بزرگترین چاله که همان چاله حسرت است میرسم ،حسرت اینکه ای کاش من نیزتوفیقی نصیبم میشد و میتوانستم جسمم را در این ارامشگاه به خاک بسپارم و روحم را رهسپار اسمان کنم،ای کاش این موهبت الهی شامل حال من نیز میشد،ای کا...
هر روز جراحت های ناشی از تیغه های تیز ظلم را دیدیم و سکوت کردیم؛ هنگامی که با جمله مرد که گریه نمی کند بغض های زیادی را در گلو به سختی سرکوب کردیم و احساساتی را در پس آن بغض ها و اشک های ریخته نشده دفن کردیم، معنای غیرت را برایشان تغییر دادیم و خشونت را جایگزینش کردیم؛ ظلم کردیم به دخترانی که حق آزادیشان را سلب کردیم و آن ها را اسیر تعصبات و افکار پوسیده خودمان کردیم، هر روز در گوششان نجوا کردیم تا بدانند، دخترها بلند نمی خندد، حق تنها بیرون رفتن...