پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
طلسمم کرده ای آری، شبیه آدمک برفی پرازفریادتکراری، شبیه آدمک برفی مراازنوتراشیدی، زجنس سردبرف و بعدنمودی پرده برداری ،شبیه آدمک برفی سرش ازمن، تنش ازمن ،نگاه برفی اش از تو میان چاردیواری، شبیه آدمک برفی وجودم برف بارید و زمستان حضورم رانگفتی دوستم داری شبیه آدمک برفی وطفلی کودک قلبم زکامی سخت می گیردتوازگرما بیزاری شبیه آدمک برفی دلم تنهاست مثل تودلم اینجاست مثل تو ودراین آخرکاری، شبیه آدمک برفی...
تمام ذهنم بوے تو می دهدبہ ڪَمانم دیڪَر امشبقرار است طلسم شڪستہ شود وبہ خوابم بیایی تا منتنت را تنپوش خود ڪنم ..!!...
در خیابانهای شهر راه میروم و به چهرهها، به حالت مردم، به اندامشان، به حرکات و به نگاههای بی رَمَقِشان مینگرم ؛ هرچه بیشتر نگاه میکنم بیشتر از خودم میپرسم چه بر سر نوع بشر آمده است؟ در واقع به جای نوع بشر همه جا نقاب می.بینم، نقاب اندوه، نقاب کینه و بغض و نقاب پریشانی !گاهی اوقات به نظرم میرسد که طلسمی شوم و خبیث بر سر شهر سایه افکنده است. وقتی همه خوابیده بودند جادوگری قدرتمند لبخند را از روی لبان مردم زدوده و به جای آن اندوه و کدورت بر...
هرصبحبیدار می شودمی اندیشدبه جاده های مه آلودبی آنکه پلکی بزندیا حرفی بزندغروبچشم می دوزدبه امتداد جاده های مه آلودبی آنکه پلکی بزندیا حرفی بزندشب فرا می رسدو دوباره سر حسرتبر بالین می نهدطلسم انتظار مگر میشکند!!...
گویا طلسم چشم تو بر من اثر کردچشمان تو شبھای تارم را سحر کرد...