سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
چون بره ای ست گم شده در پیچ گردنهخالی که روی گردن تو جا گرفته است...
چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟تو را که از همه ی جنبه ها سری از مندرخت خشکم و هم صحبت کبوترهاتو هم که خستگی ات رفت، می پری از مناجاق سردم و بهتر همان که مثل همهمرا به خود بگذاری و بگذری از منمن و تو زخمی یک اتفاق مشترکیمکه برده دل پسری از تو، دختری از منگذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسیددم غروب، جدا شد کبوتری از مننساخت با دل آیینه ام دل سنگتتویی که ساختی انسان دیگری از منچه مانده از تو و من؟ هیزم تری از تواجاق سوخته ی ...
خوش به حال بوته ی یاسی که در ایوان توستمی تواند هر زمان دلتنگ شد ، بویت کند...
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم...️...