فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست اردی جهنّم است زمانی که یار نیست
چای، خرده فرهنگ است. هر ولایتی با همین نوشیدنی ساده، رسم و رسومی برای خویش دست و پا کرده است. در غرب کشور، تمایل شان به مهمان را با چای استکانی یا چای لیوانی می رسانند. یعنی که اگر در استکان چای بیاورند یک معنا در بر دارد و اگر...
هرلحظه از تو دووورترم کرده سرنوشت این روزگار نیست، قطار جهنم است تک بیت از غزلی تازه
چون بره ای ست گم شده در پیچ گردنه خالی که روی گردن تو جا گرفته است
چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟ تو را که از همه ی جنبه ها سری از من درخت خشکم و هم صحبت کبوترها تو هم که خستگی ات رفت، می پری از من اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه مرا به خود بگذاری و بگذری...
سخت دل دادى به ما و ساده دل برداشتی! دل بریدن هات حکمت داشت،دلبر داشتی
نسیمی آمد و برداشت از سر روسری ها را مگر پاییز رنگی تر کند خاکستری ها را
“پاییز می رسد که مرا مبتلا کند با رنگ های تازه مرا آشنا کند پاییز می رسد که همانند سال پیش خود را دوباره در دل قالیچه جا کند او می رسد که از پس نه ماه انتظار راز ِ درخت باغچه را برملا کند او قول داده است که...
خوش به حال بوته ی یاسی که در ایوان توست می تواند هر زمان دلتنگ شد ، بویت کند
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم...️
کوهم ولی تمام شده استقامتم ...
به هر طرف که نظر می کنم به جزء او نیست..
شمسِ من کی می رسد؟من راه را گُم کرده ام...
خاطراتم را چه خٖواهی کرد؟ گیرم باد برد بیت هایی را که از من کنج دفتر داشتی
جان به لب گشتیم و با این حال عشق از دل نرفت میزبان از خانه بیرون رفته مهمان مانده است
کاش راه خانه ات اینقدر طولانی نبود من که در بندم کجا، میدان آزادی کجا!؟
قشلاق کرده ام به تو از دستِ زندگی چندی ست پایتختِ جهانم اتاقِ توست!
باد شالیزار شالت را به رقص آورده است هیچ کس جز من مبادا دست در مویت کند
یک مشت کودک اند به دور درخت سیب انگشت های کوچک تو زیر چانه ات
هم رفتنم خطاست و هم بازگشتنم چون اره در گلوی سپیدار مانده ام...!
این فلسفه ساده عشق است ڪه بخشید سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دلِ من.... بگیر تنگ در آغوش و قتلِ عامم کن ...!
طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم! در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام
تو دل سنگی و من آیینه ای دلتنگ، دور از تو کجای سینه ام بگذارم این اندوهِ کاری را