سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
من در غم تو؛ تو در هوای دگری!دلتنگِ تو من، تو دلگشایِ دگری!...
بی تو نه بهار و رنگ و بویی دارم نه سیزده و سبزه و جویی دارم تنها غم تو سراغ من آمده است من پیش غمت چه آبرویی دارم...
در غم تو روزگار از دست رفت...
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بودغم تو آمد و آن را هزار چندان کرد...
آخرِ رقصِ قلم مرثیه ای در غم توستواژه ها، ثانیه ها، در به درِ ماتم توستتو غزل گونه ترین حالت اشعار منیشعر من حال و هوایش همه در عالم توستمی نویسم همه شب از دل لامذهبِ خویشدفترم صحنه ی عشق است و قلم پرچم توستگرچه محروم از آغوش تو گشتم همه عمردر دلم هست هوایت، نفسم همدم توستشاعری خون به دلم در پسِ این قافیه هاوزن شعرم همه سنگینی بارِ غم توستهادی نجاری...
کو آن رفیق مدعیِ روزهای سخت؟تا با غم تو عکس بگیرد به یادگار......