سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هر جور که تو بخواهینگاهت می کنمدر این دو پنجرههمیشه به روی توباز است ......
...از میان تمام چیزهایی که از تو دیده امچشمانت محشر استدوست دارم یک شببروم تا آخرش را ببینمو هنگامی که بر می گردمدر میان این راه پیچاپیچخودم را بارها جا گذاشته باشمخودم را روی مژه هایتگونه هایتو تعدادی را روی لبتکه بتوانم تا صبحقیامت به پا کنم......
...دلمبه تار مویی بند بودتاب می خوردتاب می خوردمی چرخید...خوب تصورش نکردی!افتادشکست............
...هر چه دست و پا می زنمبه ما شدنمان نمی رسمتنهایی نمی توانمحریف این همهدلتنگی شومآنقدر در رویایتغرق شده امکه فقطآغوشت می تواندمرااز زیر دست و پای دلتجمع کند.........
...در تب و تابمکه چگونهدوست داشتنت را بگویماز این شاخه به آن شاخه نمی پرممی گذارمقلبمبه احترامت بایستد ...!...
حرف تازه ای نیست!آنقدر دل مرا برده ایکهبه هیچ کجایتنمی رسم ...!جای خالیت راچند نقطه چین می گذارم...!...
از شوق دیدنتبی خواب می شومتو اماهمه ی قرارهایت رادر خواب هایم می گذاری...!...
خط پایان استدور خودم می چرخماینکه نیامده ایدیوانه ام کرده...از کوره در می روم وفرا سپید می نویسملطفا به کسی بر نخوردآه می کشم حنجره ام راکه جیغ دست بالا نگیرد...!...
... وقتی می بینمشآنقدر در سینه ام می دودکهبه بن بست می رسم !دیوار بلند استکوتاه می آیماز زیر زبان این شعر همنمی شودنشانی اش رابیرون کشید...!...