پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در سرم قارقار می چرخدمسلخی در تمامِ تن برپاستحالِ سربازِ روی مین دارمکه خبردار می شود باباست...«آرمان پرناک»...
مولای سبز پوش!سوداگر سرزمینِ روح سرگردان من!شاهد باش که ملامت و طعنه تلخ دشمنانت. مرا به ستوه آورده؛.و دشنه ی نامردی شان قلبم دریده استمرا ببین و مسلخم را که چگونه جلاد زمان به بند کشیدهمرا و سکوتم را در ابدیتی به نام جهلمرا و زمین زمینیان را نظاره کن و چاره ای بیندیش...
مزرعه خشکی شدم که مسلخ پروانه هاست \\و یاد تو مترسکی مصلوب شده، بر سینه آنارس آرامی...
تنها،مرگ خود را می نگرددر کالبدی خالی از احساس؛زنده به گوربا چشمانی بازدر مسلخیمسخ شبمرگی.......