شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیوانه کننده نیست؟ که هر روز پای پنجره ی خانه ات بایستم و تو را صدا بزنم!پرده کنار برود،پنجره باز شود و ...!و قبل از دیدنت، فیلم به انتهایش برسد!کاش بتوان زندگی را در قسمت بعد ادامه داد.مثلا پنجره باز شود،تو را ببینم.ببینم.و باز تو را ببینم...و هیچ گاه به انتها نرسد...!...
به سال ها بعد فکر می کنم!به زیبایی سپیدی موهایمانمیدانستی؟پیر شدن کنار تو چقدر می چسبد!؟اینکه دستانم بلرزند،پاهایم توان راه رفتن نداشته باشند،و کنارت بنشینم و بی اختیارسنگینیِ سرم را روی شانه هایت رها کنم!خوابم ببردو رویای آن روزی را ببینمکه برای اولین بار گفته ام"دوستت دارم"و تو خندیدی......
در زندگی ام بارها چیزی گم بوده استوقتی نگاهم افتاده است به پنجره، به آینه ، به دریا!!!وقتی صدای دست فروشی در سرم پیچیده است!بارها در زندگی امدنبال چیزی بوده ام یا کسی که صدایم کند،یا یک نگاه، که از آنسوی خیابان مرا دنبال کند...همیشه در جایی گیر افتاده امخیابان و مغازه ها از یادم رفته اندکودکی برایم گل می آوردزنی فال تعارف می کند.حتی آن زمان که راننده ای فریاد می زند:حواست کجاست...؟؟؟تمام این سال هاتمام این ماه ها و ...
گویا تورا ازسال هاقبل دوست داشته ام.قبل تراز گریه های کودکی امقبل تراز لیلیقبل تراز زلیخا،شاید قبل تراز آنکهدانه گندمی،آدمی رابه زمین بگشاند.من توراقبل تراز واژه عشق،دوست داشته ام.گفته بودم؟!...
این پاییز هم به یلدایش رسید!اما منهنوز هم در پاییزِ خود،تُ راانتظار می کشم......
چشم هایت...نور می تاباند و صبح عشق را به پنجره می کوبد!طلوع در چشم های توست...خورشید هیچ کاره بود......
نگاهم که سمت چشم هایت میرود،هیچ حادثهای نمیتواند حواسم را پرت کند!نه صدای زنگ خانه.نه قار قار کلاغهایی که پیطعمه میگردند.و نه بحران جهان...! تو فقط پلک نزن... ....
کسی چه میداند؟شاید همان دو خطِ موازی باشیم،که انتهایمان رسیدن است......