شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
اگر به دست ها،مثل یک اثر هنری نگاه کنیدعاشق آنها میشویددست ها یک اثر هنری اندآنها نقاشی میکشندآشپزی می کنندگل می کارنددست ها،بی مانندوبی بدیلند......
این روزها معجزه ی خدارو دیدم،دیدم که هوامو دارهدیدم که بین تمام عجله هام اون با صبوری نگاهم می کنهدیدم که وقتی دست کشیدماون دستمو گرفتمعجزه رو وقتی میبینی که از تمام جهان قطع امید کنی و فقط تو باشی و اون!اون موقع است معجزه رنگشو بهت نشون میده و تو قلبت مالامال از روح میشه و امید میشینه تو چشمات...
این روزها که آراممخود را به دست باد می سپارمو گوش فرا میدهممی خواهم بدانم چه میگوید این سرکشِ رهاشاید این حجم از بی قراریه بادنجوای عاشقانه ی زنی باشد که در میان لمسِ عشقخاک،عشق را از او ربودو اکنون زن بی مهابا در میانِ ابرهااو را صدا می کند!...
حالِ خوبت رابه هیچ چیزبه هیچ کسبه هیچ اتفاقیبه هیچ آمدنیگره نزن...نگذار آدمها درگیرت کنندنگذار هر اتفاقی پابندت کند به آن چیزی که سهم تو نیست و برای تو نبوده...رها باشحال خوبت را به بند بندِ وجودت وصل کنبگذار جایی که هیچکس را نداشتییک "تو" حالت را خوب کندجایی همیشه برای خودت بگذارتمام آمده ها،روزی می روندآن وقت تو می مانی و توخودت را بلد باشهیچکس جز تو،پای تو نمی ماندیاد بگیر که یک تو برای تمام خودت کاف...
چشمانم را می بندمو به اعماق روحم می رومنبودنت ذره ذره جانم را می گیردو مرا غرق در نداشتن می کند...نجاتم بده....
رهایت کردم جانم...می شنوی؟؟رهای رها...در میان ِ تمامِ خیالاتی که با تو تجربه کردمتو را رها کردم...حال با روحی آزادبه رویاهایم باز می گردمآنها همیشه با آغوش باز پذیرایم بودند...این آزادی را با جان و دل دوست تر می دارم از انتظار و خیال...اینَک من پا به قلمروی آرزوهایم گذاشتم و این راه سر تا سر عشق است و عشقکه تمامی ندارد......
دیگر سراغت را نمی گیرمنه از کبوتر هانه از پستچی هاتنها می خواهمدر گوشه ای از جهانتورا دوستت داشته باشم بی آنکه توبدانی اَم......
میخواهم تکان بخورم اما نمی توانم انگار که بدنم احساسندارد...بوی گسِ خاک تا مغز و استخوانم رفتهتلاش می کنم تا به یاد بیاورم کجایم که به ناگه حرکت جانوری را روی پوست صورتم احساس می کنم می ترسم و میخواهم فریاد کنم و پرتابش کنم اما صدا در گلویم نیست و دستانم توانِ بلند شدن ندارندجانور بالاتر می آید و من ترسم فزون تر می شودبالاخره به یاد می آورممردی با وسیله ای در دستبه سمتم هجوم می آوردداس است یا تبر را نمی دانماما تیز استخیلی تیز...
رهایت کردم جانم...میشنوی؟؟رهای رها...در میان ِ تمامِ خیالاتی که با تو تجربه کردمتو را رها کردم...حال با روحی آزادبه رویاهایم باز می گردمآنها همیشه با آغوش باز پذیرایم بودند.. .این آزادی را با جان و دل دوست تر می دارم از انتظار و خیال...اینَک من پا به قلمروی آرزوهایم گذاشتم و این راه سر تا سر عشق است و عشقکه تمامی ندارد......
مثل فرشته ها بخندبخند تا غصه هام برنبخند تا یادم بمونه دلیل زندگیم چیهبخند تا خنده های تودنیامو زیر و رو کنهبخند تا دنیایی رو با خنده ی تو شروع کنمبخند تا خنده های من دلیلشو پیدا کنهدلیل زندگیم توییدلیل زندگیم بخند...