سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پس از آنکهآوازِ سیاهِ آینه راپاک نمودیدسراغِ گلدان بگیریدو در قلبِ نمدارشیک جای خالیِ خوب بکارید«آرمان پرناک»...
در وصیت گفته ام هر عضو من اهدا کنیدجز دلم، تا نقش رویت را نگیرد دیگری!...
دلم میخواستمی شد مثل اعضا بدناحساس را هم اهدا کرد !اصلاً هر کسیهر چیز به درد بخوری که دارد را باید اهدا کندوصیت می کردماحساسم را قسمت کنندمیان هزار زنهزار زنبا دستانی سردو نگاهی بی روحزنانی که طعم عشق نچشانده اندکه دلشان هرگز نتپیدهکه نگاهی هوش از سرشان نبردهوطعم گس دلتنگی نچشیده انداصلاً می دانیچیزهای به دردبخور را نباید به گور برد !باید بخشید و زندگی ها را نجات داد...
وصیت کرده امدفتر شعرم را بامن دفن کنندبین این سطر هاتنها جاییستکه تو را بوسیده ام ......
پدرم وصیت کرد که عاشق نشومتو چه کردی که به گور پدرم خندیدم؟...
از من به شما وصیت،چند تا رفیق واسه روزای مزخرفتون ذخیره کنین چون هیچکس مثل رفیق خوب به فکرتون نیست......
یکشنبه غم انگیز ... تا شب دوام نمی اورم در تاریکی و سایه ... تنهایی مرا می ازارد با چشمانی بسته تو از کنارم میروی تو ارامیده ای و من تا صبح منتظر سایه های مبهمی را میبینم از تو خواهش میکنم به فرشته ها بگویی مرا در اتاقم تنها بگذارندیکشنبه غم انگیزچه بسیار شنبه ها تنها در سایه ها و من امشب خواهم رفت چشمانم چون شمع پر فروغی می درخشد دوستانم برایم گریه نکنید که مزارم نور باران است به خانه باز میگردم جانم به لب رسیده است در سرزمین سایه ها تنها بخواب ...
وصیت کردم بعد مرگم قلبمو اهدا کنند ، اما گفتند اجازه ی صاحبش لازمه ، اجازه میدی ؟...