پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اگر امروز به زیارت پدر رفتی بگو یک پنج شنبه دیگر رسید این شتاب زمان برای ملاقات دوباره ماست لحظه ای که ما را دوباره در آغوش می گیری دیداری که پس از آن همه چیز ابدی خواهد بود سولماز رضایی...
پدرم تا دقیقه ی آخرمثل یک کوه تکیه گاهم بودرودی از عشق در دلش جاریتاجِ سر بود و پادشاهم بوددر کلامش خلوص پیدا بودهمّتش کوه را تکان می داداز نگاهش بهار می روییدتا نَفَس داشت بوی نان می دادمهربان، بی ریا و عاشق بودمثلِ یک مرد زندگی می کردمعنی ِغُصّه را نمی دانستبا غم و درد زندگی می کرددرد را در وجود خود می ریختاو دلی داشت مثل آیینهپرتلاطم کریم و بخشندهمثل دریا بزرگ و بی کینهدر غروبی به وسعت پاییزناگهان رفت ...