پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قدش کوتاه بود؛لاغر بود؛کم رو بود؛چهره ش خیلی زیبا نبود؛ پول زیادی نداشت؛سرزبون نداشت؛ اعتماد به نفس نداشت؛ بنده خدا خیلی چیزا داشت؛ ولی کم داشت.کم حرف می زد؛ کم می خندید؛ کم هم گریه می کرد؛ کم عاشقم نبود؛ ولی کم ابراز علاقه می کرد. با وجود همه ی اینا، من دوستش داشتم! آخه مگه کم بودن چشه؟! :) کتایون آتاکیشی زاده...
شاید صدای من،حرف های توست؛اما آرام تر. با لطافتی بیشتر،به گونه ای که هیچ لرزه ای بر دل کسی، شاید تو، شاید من نیفتد..! - کتایون آتاکیشی زاده...
تو، یک کتاب چند جلدی و در حال نوشته شدنی؛ من چند صفحه دست نویس خاک گرفته، در کیف مردی از دنیا رفته. تو نوشته می شوی و منتهی به مرگ نیستی؛ من پایانی باز دارم و پیش از تولد، از دنیا رفته ام.تو را می خوانند؛ خط به خط، واژه به واژه. تو تحلیل می شوی؛ مرا با یک نگاه کنار می گذارند؛ شاید در همان کیف، شاید در سطل زباله.تو با دستگاه، نوشته شده ای؛ خوش خط، تحریری، با حاشیه هایی دور هر برگ؛ مرا با خودکار نوشتند؛ مردد، پر از خط و خطوط بی معنی، ...
حالم خوش نیست؛قلبم به خود می پیچد. زندگی سردی ام کرده؛ آنقدر حسرت نبودنت را خورده ام..! - کتایون آتاکیشی زاده...
پزشک خودکارش را روی میز می گذارد و به صندلی تکیه می دهد:« اگه همه ی حرفایی که می زنم خوب گوش بدی؛ حالش زود خوب می شه». سرم را تکان داده و او ادامه می دهد:« دستور العملش ساده ست. صبح، ظهر، شب، یعنی حداقل سه وعده در روز؛ بغلش کن». ابروهایم از تعجب بالا می رود. - بغل محکم و عمیق؛ با احساس. باشه؟! سکوتم را دیده و ادامه می دهد:« اگه سختته که هرروز بهش بگی چقدر دوستش داری؛ حداقل ی بار در هفته این جمله رو به زبون بیار. بقیه روزها هم سعی کن با رف...
از دست دادن؛ بار اول کشنده است. اما اگر زنده بمانی؛ بار دوم غم انگیز می شود. بار سوم ناراحتت کننده؛ و بار چهارم، در یک تکان دادن سر به چپ و راست؛ خلاصه می شود. - کتایون آتاکیشی زاده...
منتظر ماندم تا قدم به زندگی ام بگذاری. صبر کردم تا یخ غریبگی ات آب شود و گرم بگیریم. صبوری کردم تا علاقه مان دو طرفه شود. تحمل کردم تا علاقه ات را به زبان بیاوری. منتظر ماندم تا مرا لایق اهمیت دادن بدانی. صبر کردم تا برایم وقت بگذاری. ماندم تا بعد از اتمام دغدغه های کاری ات؛ خبری از زندگی ام بگیری.منتظر ماندم تا حال جسمی بهتری پیدا کنی و حالم را بپرسی.من مدت ها برای هرچیزی که تو را شاد می کرد چشم انتظار نشستم؛ و اکنون می دانم؛ ت...
انگیزه زندگی، گاهی در یک رابطه ی به سرانجام نرسیده کمرنگ می شود.گاهی میان روزهای سخت و دردناک یک بیماری؛میان اسکناس های انگشت شماری که تا انتهای ماه باقی مانده؛در یک شکست تحصیلی، خانوادگی یا شغلی؛در از دست دادن قسمتی از گذشته؛ که توسط انسانی که به خاک سپرده شده؛ گاهی هم میان خستگی های روزمره و بی دلیل زندگی انسان های معمولی..! - کتایون آتاکیشی زاده...
گاهی آنقدر بهم ریخته و کلافه ام که می خواهم رو به روی شریک عاطفی ام بایستم؛ بگویم من خسته ام. امروز بیش از حد، در زجر کشیدن و تحمل غم ناتوانم. امروز بیشتر توجهت را به من اختصاص بده. بیشتر دوستم داشته باش. امروز تو جای سهم من هم در این رابطه تلاش کن. کلافگی و بی حوصلگی هایم را به جان بخر. اگر تا کنون تصدقم نرفته ای؛ امروز روز خوبی برای این کار است. یادآوری کن که برایت یک روزمرگی تکراری نشده ام. یک امروز را بیشتر عشق بورز؛ فردا بهتر می شوم. - ...
کاش یک شب، کسیخودش را وقف آغوشم کند. کاش هنگام مچاله شدن پیراهنش لا به لای انگشتانم؛ خیس شدن شانه هایش از اشک هایم؛ و حس لرزیدن قلبم مقابل قلبش؛ خودش را دور نکند. سرش را عقب نکشد. دستانش را پایین نیاورد. بگذارد آنچه در من روییده و رشد کرده و به لبم رسیده است؛ تا آخرین قطره ببارم. آنقدر که از حال بروم. گویا به خواب رفته ام؛ و او با سکوتش لالایی می خواند. گویا او پناهی است برای منِ آوار شده؛ گرمایی است برای من سرما زده؛ آرامشی است...
.فرزندِ نداشته ام،می خواهم بدانی تو، صرف پاره ی تنِ من بودن، لایق دوست داشته شدن هستی . اطمینان می دهم عشقی که به تو می ورزم، صرفا به سبب نسبتی است که با من داری؛ و محدود به هیچ عنوانی نمی شود. من قول می دهم رشته ی آینده ، میزان درآمد، نمره مقاطع تحصیلی، روپوش سفید یا پیشبندی کارگری ات، تاثیری در علاقه ی من به تو نخواهد گذاشت. من هرگز از علایقم، برای تحمیل آن ها به عنوان هدف برای تو؛ حمایت غیرمستقیم نخواهم کرد. من عقاید و نظرات ماد...
قسمِ راستِ من به همان انعکاس تصویر ماه در پنجره ی ساختمان رو به رو است؛که اگر نباشد درد دل هایم بغض نشده؛ دار می شوند! - کتایون آتاکیشی زاده...
وقتی از انزوا صحبت می کنم یعنی چهره ی این مردم پر است از رد اشک های پاک نشده؛یعنی از میان هشتاد میلیون نفر یک نفر دست بر گونه ی دیگری نکشیده. :)- کتایون آتاکیشی زاده...
با صدای ساعت روز جمعه از خواب بلند شدم . خیلی هم فرقی نمی کرد. از وقتی از خونه برم بیرون نمی رم، هرروزش برام جمعه ست! ولی امروز عجیب تره.دلتنگی برای تمام آدم ها تو روز جمعه روی دلم سنگینی می کنه.عذاب وجدان کار های عقب افتاده و نگرانی کارهایی که بعدا باید انجام بشن ی لحظه هم دست از سرم بر نمی داره.انگار همه مشکلات هفته تو جمعه پررنگ می شن! صبحش نگرانم و ظهرش دلتنگ و عصرش دلگرفته.بار جمعه ها انقد سنگینه که نمی خوام رو دوش کسی بذارم تا...
رنگ های که ترمیم نشده، کمرنگ میشوند؛مانند دوست داشتن های بدون ابراز..! کتایون آتاکیشی زاده...
قلب بزرگ می خواهد؛دوست داشتن انسان های تنگ نظر.در حالی که مهربانان،در کنج قلب همه جا؛و حتی گم می شوند! - کتایون آتاکیشی زاده...
اتفاق جوهر است و زمان آن را کم رنگ؛ اما پاک، نمی کند! - کتایون آتاکیشی زاده...
عقربه های ساعت را جا به جا می کنم؛تا هروقت آمدی؛ بدقولی نکرده باشی... :) - کتایون آتاکیشی زاده...
خوشحالم که آینه را، جایگزین انعکاس آب کردیم. خیال نوازش شدن صورتت حتی توسط آب؛ خواب را برایم زهر می کند! - کتایون آتاکیشی زاده...
در دو جهان متفاوت زندگی می کنی. تو در قلب کسی که دوستت دارد؛من در افکار دور ریختنیِ تو! - کتایون آتاکیشی زاده...
آنچه از دست دادیم؛قمار شده بود. دل را روی میز گذاشتیم، تا دلش را بدست آوریم.دست بعد، پای غرور را به میان کشیدیم، تا آنکه رفته، بازگردانیم! ما، معتاد به باخت بودیم. - کتایون آتاکیشی زاده...
به طرز اشتباهی غم انگیز ام. انگار که غم را قاف نوشته باشم یا انگیز را با ذال. انگار چشمانم به تر بودن؛ قلبم به تپیدن اندوه؛ و ذهنم به فکرهای آزار دهنده؛ عادت کرده باشد. انگار خوشی ها مانند یک آبنباتِ شیرین، عمرشان کوتاه است؛و بعد دهانم، مزه ی فلزِ زنگ زده ی نگرانی هایی، که زیر اشک مانده باشند،به خود بگیرد . - کتایون آتاکیشی زاده...
شاید آنقدرها هم ترسناک نیست.شاید فرشته ی مرگ،روحمان را در آغوش ابدی اش می کشد؛و پایانی آرامش بخش است؛برای تشویش های بی انتهای دنیوی مان..! - کتایون آتاکیشی زاده...
چشمانت عطرِ نمِ چاه را دارد؛ نگاهت سرد و مژه هایت خیس.مشکی، عمیق اما؛بی منظره است! - کتایون آتاکیشی زاده...
شاید گریه همدرمان خوبی باشد.گریه، آزمایشی با نتیجه ی فوری بدحالی است؛ و در عین حال می تواند سِرُمِ به تاخیر انداختن غم باد گرفتنمان هم باشد؛سوپاپ اطمینانی برای دق نکردن؛ و تنظیم میزان اندوه درون قلب! - کتایون آتاکیشی زاده...
همین را کم داشتم! اینکه کلمات هم، در نبودنت،برای روی کاغذ آمدن؛طاقچه بالا بگذارند! - کتایون آتاکیشی زاده...
برایشان اشک می ریزم؛ برای بغضی که در من دار می زنند.برای انسان هایی قرار بود دوستشان داشته باشم اما؛ اکنون جلوی دیوار، صف کشیده اند؛ و قرار است گلوله ای افکار پوچشان را به دیوار بپاشد؛ و جنازه شان را از چشمم بی اندازد! - کتایون آتاکیشی زاده...
مگر خوشبختی همان لبخند غیر قابل کنترلی نیست که چند ثانیه روی صورتت می نشیند؟! مگر همان عطر چای و هل پیچیده داخل آشپزخانه نیست؟! لباس راحت و خنکی که بعد از یک روز سخت تحصیلی یا کاری می پوشید؟! آب خنکی که با پایین رفتن سیب گلویتان را تکان می دهد؟! باد کولر پس از یک پیاده روی طولانی در انتهای تیرماه؟! شنیدن حرف های بریده بریده از زبان کسی که دوستش دارید؟! تشخیص حرف های کودکانه ی نوزادی که به تازگی چهار دست و پا می کند؟! مگر شیرین بخت...
ما را اگر از تنبیه نترسانند،انسان گونه رفتار می کنیم اما؛ آدم نمی شویم! اگر شکستن قلب و بهم ریختن روح و روان دیگران نیازمند پرداخت دیه و غرامت بود؛ تمام زندگی مان را قبل از سی سالگیاز دست داده بودیم! - کتایون آتاکیشی زاده...
اگه همه بگن چشمات سیاهه؛ من می گم چشمات رنگ آسمون شبه! اگه رنگ لبخندت رو به صورتی شباهت بدن؛ من بهت می گم لبخندت همرنگ شکوفه گیلاسه!اگه همه روی چاق بودنت توافق داشته باشن؛ من می گم همین که تو بغلم جا می شی خوبه! اگه هیچ کس دوستت نداشته باشه؛ من می گم خدا عشق رو به خاطر تو آفریده! من،همه نیستم :)! - کتایون آتاکیشی زاده...
پلک های خیست را می بوسم؛مثل گلبرگ باران خورده می مانی :) - کتایون آتاکیشی زاده...
من به گناه بودن این نگا ه ها آگاهم؛تو به حق الناسِ دزدیدنِ دل، آگاهی؟! - کتایون آتاکیشی زاده...
می بینی؟! دلِ تابستان هم به حالِمای بدون تومی سوزد... :) - کتایون آتاکیشی زاده...
هیچ حواست نیست؛ پر و پالت هستم؛از تو خسته و عاجز تر! کسی که مولد حرکتت بودکسی که به عنوان بار شناخته ای..! :) - کتایون آتاکیشی زاده...
شکستم!من به شکستن عادت دارم.من به شنیدن صدای ریز و آروم ترک خوردن احساساتم عادت دارم.به اینکه حواسم نباشه و دوباره خودم رو برای بهت نزدیک شدن به در و دیوار بزنم و اشتباهی پام بره روی خرده های شکسته و دستم موقع جمع کردنشون اون قدر عمیق ببره که تا چندثانیه نفسم از درد بالا نیاد، عادت دارم. من عادت دارم که تمام اون تکه ها رو پیدا کنم؛ از روی زمین، از زیر میز، از کنار کابینت، از زیر پات! من به شستن اون خرده شیشه ها بعد خشک شدن رد خون؛...
می دانم که با وجود مشغله های فراوانی که داری، حواست به روزمرگی هایت هست. هرچقدر که بی حوصله باشی،صبحانه خوردن را فراموش نمی کنی.هرقدر ضیق وقت داشته باشی،ست کردن لباس هایت را دست کم نمی گیری .می دانم که مسواک زدن را با وجود خستگی بسیار از یاد نمی بری.تو تنها برای خبر گرفتن از من وقت نداری. من آب نیستم که نبودم تو را به عطش بیاندازد؛ اهمیت خورد و خوراکت را ندارم که نبودم سلامتی ات را تهدید کند؛لباس های اتو کشیده ات هم نیستم که اگ...
هرصبح برای یک مرد غریبه آیت الکرسی می خوانم. بازدید فضای مجازی اش را چک می کنم؛ مبادا خواب مانده باشد و دیر به سرکار برسد.هربار عطر خورشت قیمه در خانه می پیچد به یاد همان غریبه می افتم. یادم مانده است آن غریبه هنگامی که غریبه نبود، چه علاقه ای به این غذا داشت. عکس های صفحه شخصی اش را دنبال می کنم. تار موهای سفیدش را می شمارم و قلبم به ازای هر یک تار سفید جدید به درد می آید. غصه ی گود شدن زیر چشم هایش را می خورم؛ دلشوره وعده های آم...
لذتِ بخشش، به ترمیم یک رابطه است؛ نه جدایی دو نفر؛ آن هم هنگامی که حتی برای عذرخواهیبهانه ای برای دیدار هم نداشته باشند. - کتایون آتاکیشی زاده...
مانند مادری که در نقش فرشته ،دندان های شیری افتاده ام را شب ها با هدیه جایگزین می کرد ؛خدا را باور دارم. خدایی که در نقش رفیق،آرامِ جانِ روحِ زخم خورده ام می شود.- کتایون آتاکیشی زاده...
گذشته ام از تمام گذشته ایکه بی تو و یاد تو گذشت...- کتایون آتاکیشی زاده...
لذت بخشش، به ترمیم یک رابطه است؛ نه جدایی دو نفر؛ آن هم هنگامی که حتی برای عذرخواهیبهانه ای برای دیدار هم نداشته باشند. - کتایون آتاکیشی زاده...
ماه را چه کسی از زمین رنجاند که این گونه به آغوش تیره و تار آسمان پناه برد؛آنچنان که تنهایی را به معشوقه ی میلیاردها آدم بودن، ترجیح داده است؟! - کتایون آتاکیشی زاده...
دلتنگی چیست؟! حسی که نشان میدهد، ده درصد از امید به زندگی شما بدون شخص مورد نظر باقی مانده است..! - کتایون آتاکیشی زاده...
بدان که هیچ چیز آرامش صدایت را ندارد؛حتی وقتی داد می زنی.چیزی مظلومیت نگاهت را ندارد؛ حتی هنگامی که رویت را برمی گردانی و قهر می کنی.هیچ چیز با مهربانی دستانت برابری نمی کند؛ حتی اگر آنها را از دستانم دریغ کنی. هیچ کس قادر نیست با علاقه ی من به تو رقابت کند،حتی اگر معشوقه و دلداده ی دیگران باشی.- کتایون آتاکیشی زاده...
می گویم دوستش دارم. ذوق زده می شود. نه اینکه بخندد؛ ضربان قلبش از روی پیراهن دیده شود؛ یا حرفی بزند. اما چشمان آبی رنگش آنچنان می درخشد، گویا نور طلوع خورشید روی آب دریا افتاده است. من می دانم که این برق نگاهاز هزاران دوستت دارمِ متقابل،واقعی تر است. - کتایون آتاکیشی زاده...
هرصبح قبل از آنکه موهای پریشانش را شانه بزند، او را در اوج بهم ریختگی در آغوش می گیرم. باید باور کند که او را دوست دارم.با موهای نامرتب،موهای رنگ نشده ی سفید، لباس راحتی ساده، چهره ی بدون آرایش، صورتی رنگ پریده،لاک هایی رنگ و رو رفته،نگاهی خسته، با بی حوصلگی های اول صبح، با بداخلاقی هنگام خواب آلودگی،باید مطمعن شود که لایق دوست داشتن است؛ هرطور که باشد. - صبح بخیر🌼🍃- کتایون آتاکیشی زاده...
انگار چهره اش را با یک قلم ظریف روی تنه درخت های شمال تراشیده اند؛که اینگونه عطر آشنا ی تنش را دوست دارم.-کتایون آتاکیشی زاده...
من از شب نمی ترسم.اما خاطرات ترسناک اند.تاریکی بعد از به یاد آوردن آنها، یک ظلمت معمولی نیست.مرا به یاد آرامستان می اندازد . جایی که مردگان آرام می گیرند و بازمانده ها آشوب می شوند؛ از یادی که از دیگران به جا مانده است. خاطرات مرا یاد قبرستان می اندازد . چون یاد تو را دارم؛اما خودت را نه..!- کتایون آتاکیشی زاده...
آغوش بی خوابی باز است؛به روی تمام احوال ناگفته و ناشنیده ی جهان..!حلال فکر و خیال نه؛اما احساساتت را پاک می کند.آنچنان که هرشب،ذره ای از روحت خراشیده شود!- کتایون آتاکیشی زاده...
دست نیافتنی بودن ماه از دوست داشتنی بودنش کم نمی کنه...مثل تو :)! - کتایون آتاکیشی زاده...