پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پر از تنهایی بودایستگاهجا خالی دادندمسافران زندگی...
من فقط یک ایستگاه بین راهی بودم ...که او خستگی در کند و به راهش ادامه دهدبرای رسیدن به آنکه دوستش دارد! ....
تمام پنجره های جهان مکدر بوددرست اخر صف ایستگاه آذر بود...
برا دختره بوق زدم نگو دم ایستگاه بود همه راننده تاکسیا ریختن سرم، حالا دو ساعت قسم میخوردم به اینا میگفتم والا من مزاحم نوامیسم نه مسافرکش...
پایانه ای ست بی مقصدراهی که در هیچ ایستگاهی به تو نمی رسدپیاده نمی شوم...
به تمام ایستگاه های شهر حسودی میکنم!آنها لحظه ای تو رابی هیچ احساسی در آغوش میگیرند!اما من تو را با این همه احساساز دست داده ام......
از کدام قطار جهان جا مانده اممدام فکر می کنمیکیتوی یک ایستگاه دور افتادهگل بدستبه انتظار من نشسته است!...