سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیرمن زنده ام به مهر تو ای مهربان من!...
به جناب عشق گفتم تو بیا دوای ما باشکه به پاسخم بگفتا تو بمان و مبتلا باش...
بمان!انار برایت شکسته ام که غمم رابه این بهانه برای تو دانه دانه بگویم!...
صد بار گفتم میروم یک بار نشنیدم بمانیک بار گفتی میروم صد قفله کردم خانه را...
من که اصرار ندارمتو خودت مختاری؛یا بمان،یا که نرویا نگهت میدارم......
مامان! کلافه اَم تک و تنها، بدونِ توشاید خبر رسیده به گوشَت از این و آن امشب اگر دوباره به رؤیام آمدی دیگر نرو، تو را به خداااا پیشِ من بمان...
با دویدن برای رسیدن به کسی ،نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت !با کسی بمانکه نصف راه را به سمتت دویده باشد !...
و آنگاه ، حضور،حضور،حضور توچنان برافروخته ام می داردکه سایه ام حتی زمین را می سوزاند.بمان! بمان و بگذار همچنان رشک خورشید باشم....
تا ابد برایم بمان...
یک جا بماننگاه گندمزاربه هم می ریزد...