پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بهار آمد و تو رفته ایای کاشای کاش بهار رفته بودو تو می آمدی...
رفته ای برگرد جانم ای تمام باورمدلخوشم با یادت اما در کنارت بهترم...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمیخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای...
در آخرین عکسمان آنقدر مرا دوست داریکه باورم نمیشود " رفته ای "...
با آنکه رفته ایو مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوزو به جان دوست دارمت...
گفتند رفته ای ولی باور نمیکنمای مونس و فرمانروا ، آرام جان ماهستی همیشه ساکن قلب شکستگان حتی اگر روزی نباشی در میان ما...
وقتی می آمدی حیاط پر میشد از عطر ترنج ها... حالا تورفته ای و ... خانه مان پر شده از رنج ها...
حالا که رفته ایبرای من همخیابانی دست و پا کنانگارخیابان های این شهر لعنتیجای خوبی ستبرای گمشدن های احتمالی...