سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزمکه خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان...
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم...
سپند میگذارم و دود میکنم مبادا کسی عشقت رااز شاخه های این بهار بچیند....
تو ندیدی که چه سخت است ببینی عشقت پیش چشمان تو با او که نباید، باشد...
دور دل را با حصاری محکم از عشقت کشممثل دیوار بلند کشور زیبای چین...
آسمان آبی شود پر می زنم در این هوالانه در دالان عشقت چون پرستو می کنم...
اکنون جهانمفردای فرداهاروز و شبدر تو و عشقتخلاصه گشته است....
تنها این را می دانمکه دوس داشتنتلحظهلحظه یزندگیم را می سازدو عشقتذرهذره یوجودم را......
به حد دریا که عمیق است وخروشان ..عشقت در من در جریان است ......
عشقت گرفته از دل ما اختیار را...
خوشبختی یعنی عشقت بشه مامان نینیات...
خوشحالی یعنی اینکه عشقت بهمنی باشه...
ایکاش عاشقانه با من بمانی ای عشق تو در هوای عشقم من در هوای عشقت!...
عشقت به دلم درآمد و شاد برفتباز آمد و رَختِ خویش بنهاد برفت !گفتم به تکلف دو سه روزی بنشینبنشست و کنون رفتنش از یاد برفت...
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستمبیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستماگر چه خرمن عمرم غم تو داد به بادبه خاک پای عزیزت که عهد نشکستم...
شده عشقت به کسی بیشتر از حد باشد هر چه خوبی بکنی با دل تو بد باش...