یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
غزل،چشمهای تو است.کاش حافظ چشمهای تو بودم!...
غزل غزل شعر ستنگاهت ردیف کنقافیه چشمانت را بر وزن دوست داشتنم...
از راه،فراز آمده با هلهله اسفندوقت است که از نو بسرایم غزلی چنداسفند فراز آمده تا مشعلی از شعردر سینه افسرده ام از نو بفروزد...
صبح یعنی یک غزل از جنس چشمان نگارصبح یعنی با تو سبزم روزگار من بهارصبح یعنی شعر چشمان تو را از بر شدنصبح یعنی در هوایت بیقرارم بیقرار...
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل استصراحی می ناب و سفینه ی غزل است...
...آدمی در سفر ساده هم ای دل حتیبند کفشش اجل و دسته کیفش مرگ استزندگی یک غزل نیمه تمام است بدانکه به هر وزن بگوییم ردیفش مرگ است...
این شعر، آخرین غزل من برای توستتقدیم شد به دار و ندارم، به هیچ کس.......
تمام آرزویم استسرودن غزل ز تو و شرح دلتنگی ام...!...
منم آن شاعر دلخونکه فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش را...
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیرکه هوای غزلم سخت شبیه تن توست...