غزل،چشمهای تو است. کاش حافظ چشمهای تو بودم!
غزل غزل شعر ست نگاهت ردیف کن قافیه چشمانت را بر وزن دوست داشتنم
از راه،فراز آمده با هلهله اسفند وقت است که از نو بسرایم غزلی چند اسفند فراز آمده تا مشعلی از شعر در سینه افسرده ام از نو بفروزد
صبح یعنی یک غزل از جنس چشمان نگار صبح یعنی با تو سبزم روزگار من بهار صبح یعنی شعر چشمان تو را از بر شدن صبح یعنی در هوایت بیقرارم بیقرار
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه ی غزل است
...آدمی در سفر ساده هم ای دل حتی بند کفشش اجل و دسته کیفش مرگ است زندگی یک غزل نیمه تمام است بدان که به هر وزن بگوییم ردیفش مرگ است
این شعر، آخرین غزل من برای توست تقدیم شد به دار و ندارم، به هیچ کس... .
تمام آرزویم است سرودن غزل ز تو و شرح دلتنگی ام...!
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیر که هوای غزلم سخت شبیه تن توست