پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آیا شک داری که ورودت به قلبم،باشکوه ترین روز تاریخو زیباترین خبر جهان بود؟!...
درِ قلبِ من بسته بود تو از کدام در وارد شدی؟...
تو رادر روزگاری دوست دارمکه عشق را نمی شناسند...
مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا میمیرم !و فردا چطور ؟ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشتهام !...
انگشتانی تازه میخواهم برای دگرگونه نوشتن !از انگشتانی که قد نمیکشند، از درختانی که نه بلند میشوند و نه میمیرند، بیزارم !...
نفس بکش...عمیق ، آرام ، شادمان...!بگو غم رد شود،که قلبت،آرامگاهِ اندوه نیست!...
عشق تو مرا به شهرهای غم و اندوه برد که پیش از تو به آنجا نرفته بودم !و حتی نمی دانستم گریه معنای انسان میدهد و هر کسی بدون اندوه ، انسان خطاب نمیشود ......
امروز صبح دیگریست ...به لبهایت گلهای سرخ بزنگردنبندی از مرواریدهای دریاناخنهایت را به رنگ دلم رنگ کن...
افسوس دیر رسیده ایم ما گل عشق را می کاویم در روزگاری که عشق را نمی شناسد....
من از عشق نمینویسمفقط از تو مینویسم ،و عشق خود از کلامم زاده میشود ......
زندگیاَم از روزی آغاز شد ؛که دل به تو دادم ......