یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
اگر روزی بیاید کههیچ کس را دوست نداشته باشمتو را دوست و دوست تر می دارم....
تو می روی من مجازات می شومچه عدالتِ وحشتناکی....
مرا لمس کنآنگونه که زمستان درختو آغوش مرگ را.یادم نیستچند بهار کم آوردم؟...
راهی جز خندیدننداشتیمو این غم انگیزترینبیراهه ای بودکه سراغ داشتیم....
کوتاه ترین بامِ شهری بودمکه رهگذرترین آفتاباو را نمی تابید....
همین چشم به راهی ها همین انتظارها تو را از چشمم انداخت....
شاید دیراما زود شدگفته بودممی روم...
من از طعمِ تلخِ آخرین بوسهفهمیدمقطار هم خودش را می کُشدهم تو راهم مرا....
ما رفتیم و چه عشق هاییکه در این شهر جا گذاشتیم....
رفاقت بار سنگینی ستکسی بر دوش می گیردکه یک دنیا وفا دارد....
همین چشم به راهی هاهمین انتظارهاتو را از چشمم انداخت....