جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
وقتی جوابم می دهی با عشق:جانم من صاحب عالی ترین حال جهانم...
دلم گرفته برای دوباره دیدنِ توبرای بوسه زدن موقعِ رسیدنِ تودلم گرفته برای صدای دلچسبتبرای مست شدن لحظه ی شنیدنِ توپرنده های سراسیمه می شوندآرامدُرُست وقتِ عزیزِ نَفس کشیدنِ توچه اتفاقِ قشنگی ست عاشقی کردنمیان بِرکه ی آرامِ آرمیدنِ تو !چه آهوانه می گُذری ای پلنگِ آبی پوش پُر است دستِ من از حسرتِ رمیدنِ توتو سیب سرخ نیازی و دستِ من نارَس!بگو چگونه شبی می رسم به چیدنِ تو؟!...
این بهارِ ناب، چون شعرِ تَر استمثل یک دیدارِ تازه، نوبر استآسمان، آیینه کاری می شوددر زمین، آیینه، جاری می شود.می شود با خطّی از باران نوشت:بهترین ماهِ جهان، اردیبهشت......
نه...این اختلاف قدیمیراه به جایی نمی برد...حالا بیا که عادلانه جهان را قسمت کنیم؛آن آسمان آبی بی لک برای تواین ابرهای تشنه ی باران برای من...جنگل برای تواما نسیم ساده ی عاشق برای من...دریا برای تورویا برای من...اصلا جهان و هرچه در آن هست مال تو،تو با تمام وجودت از آن من......
بزرگراهها،اگر چه بزرگ و گشاده انداما من و تو را به هم نمی رسانند!کوچه ی آشتی کنان کجاست؟!...
منم که گام می زنم همیشه در مسیر تو بدون تو کجا رود کسی که شد اسیر تو ؟!__...